
دروازهی ورود به جامعه، دانستن یک اصل است. اصل تفاوت انسانها. در جامعه با افراد گوناگونی روبرو میشویم که مسیر زندگیشان چه با ما همافق باشد و چه نباشد، همگی به سرنوشت مشترک “خالی کردن قفس” دچار میشویم. اما آنچه که مهم است، دقت در ویژگیها و اخلاقیات همراهان موقت و یا دائمیست برای ساختن خویشتن. در این بین، خواندن داستان، به ما کمک میکند تا هرچه سریعتر و با امنیت بالاتر، همزیستی با انسانها را تجربه کنیم. در داستان “دوقلو”ی “سید محمد علی جمالزاده” ما با چند شخصیتی روبرو هستیم که هر کدام از آنها، میتوانند چون نوری در تاریکی عمل کنند.
داستان از این قرار است که چند دوست در باغی نشسته و مشغول لذت بردن از طبیعت و خوردن خوراکیهای لذیذ هستند. بحث ازدواج و بچهدار شدن به پیش کشیده میشود. تنها مجرد جمع زیر سوال میرود که “ما خلق شدهایم که اولاد به وجود بیاوریم و حفظ و بقای نوع از وظایف هر فردی از افراد انسان است” و او چرا به این وظیفه عمل نمیکند و ازدواج نمیکند و بچه نمیآورد؛ او در جواب میگوید که “گرفتاری اولاد، عقوبتِ شهوتِ حلال است”. اما باز هم مورد انتقاد قرار میگیرد که “تو آدم هرهری مذهب و بیبرکتی هستی و به هیچ چیز اعتقاد نداری”، که او هم به زیرکی پاسخ میدهد که “دلم میخواهد به چیزی معتقد باشم که شایستهی اعتقاد باشد.”
بحث دوستان میرود به سمت دوقلوها و هر کس به نوبهی خودش و در حد فهم و تجربه و معلومات خودش، چیزی در این باره میگوید. مثلا یکی میگوید که دوقلوها بسیار شبیه به هم هستند و حتی اگر یکی از آنها دچار بیماری شود و یا فوت کند، آن دیگری هم دچار میشود. یا میگویند اخلاقیات دوقلوها هم عین هم است؛ و دیگری میگوید “دوقلوهایی که با هم شباهت ندارند، هر کدامشان در نطفه از یک تخم جداگانه هستند در صورتی که دوقلوهایی که با هم شبیهند هر دو از یک تخم واحد هستند” و قص الی هذا.
حاجی خانِ میزبان که از تجربهی زیادی برخوردار است، با گفتن این که در هر قاعدهای استثناهایی هم هست و قرار نیست همهی دوقلوها آنقدرها هم از نظر خصوصیات اخلاقی به هم شبیه باشند، شروع میکند به تعریف کردن خاطرهای که از دو برادر دوقلو دارد. این دو برادر، که مثلا میرزا باقر و میرزا طاهر نام دارند، در سالهای کودکی بسیار به یکدیگر شبیه بودند و مو نمیزدند. منتها میرزا باقر به دنبال شعر و خوشگذرانی و ولخرجی و شاد زیستن بوده، اما میرزا طاهر تنها به فکر شاگرد اول شدن. حاجی خان، بعد از سالها فاصله و دوری، روزی اتفاقی برادر خوشگذران را میبیند. این برادر، هیچ تغییری نکرده و چهرهاش شبیه چرهی دوران کودکیاش است همانقدر بشاش. حاجی سراغ برادر دیگر را میگیرد و پاسخ میشنود که “او امروز از معاریف و متنفذین درجهی اول این شهر است، حرفش هرکجا دررو دارد. چندین کارخانهی بزرگ در نقاط مختلف این مملکت دارد. اگر اول ملاک این شهر نباشد بلاشک در ردیف ملاکین درجه اول بهشمار میآید.” بعد از این که برادر این حرفها را میزند، به فردی اشاره میکند و میگوید آن فرد، طاهر است و اگر چنین معرفی و اشارهای نمیکرد، حاجی نمیتوانست بین آن فرد و همکلاسی دوران کودکیاش رابطهای پیدا کند. مردی دیده که “سخت پیر شده بود و موهایش ریخته با سر طاس و صورت گوشتالوی پر چین و چروک تریاکی رنگ و آن عینک شاخی و آن گردن ستبر و شکمی که از زیر جلیقه دو انگشت بیرون افتاده”. حاجی با این برادر هم سلام علیکی میکند اما طاهر روی خوشی به او نشان نمیدهد.
در نهایت، میرزا باقری که تمام عمر به دنبال سفر و شعر و عرفان و کسب تجربه بود و همسر خوب و فرزندِ پدر مادر پسند داشت، با میرزا طاهری که تمام عمر به فکر افزودن مال و منالش بود و یک همسر داشت و شش فرزندی که سال به سال و تنها در روز عید میدیدشان، در بستر بیماری میافتند. همسر و کلفت و نوکر باقر بر بالین باقر هستند و برایش اشک میریزند و اما بر بالین طاهر، نخست وزیر و طبیب و وزیر و وکیل حاضر هستند و برای مرگش لحظهشماری میکنند. طاهر در حال چنگ زدن به اسناد و مدارکش میمیرد گویی که میخواهد با خود با آن دنیا ببردشان و اما قادر با لبخندی از سر رضایت بر لب.