
صدای گنجشکان که نزدیکیهای غروب بلند شود، روحهای سرگردان آرام آرام قدم میزنند به سوی مقصدشان. به ناکجا آبادشان. “تمام بندها را بریدهام”، گویی همان روحهای سرگردان است با صدای گنجشکهایی که گاه به گاه شنیده میشوند با چنان غایتی.
داستان بلند ۱۳۴ صفحهای که به قلم “سیاوش گلشیری” به رشتهی تحریر درآمده، بخش ابتداییاش با جریان سیال ذهن فرهاد، آغاز میشود؛ با برشی از زندگی معشوقهی سابقش بخش دوم را آغاز و به پایان میرساند؛ و با دفترچهی خاطرات همسر فرهاد، رویا، بخش سوم را آغاز میکند و با خواندن آخرین روز به تحریر درآمدهی زندگی رویا، بر اضطراب و دلهره مینشیند و به پایان میرسد.
مرد داستان، خودش را، یکه و تنها، بین اندک وسایل باقیماندهی بستهبندی شدهی همسرش پیدا میکند. همسری که ترکش کرده و تمام سالهای به هم بند شدهشان، حالا به امضایی بند است تا بریده شود. فرهاد با دیدن خانهی سوت و کورش، گویی در خاطراتش غرق میشود. با ذهنی مشوش به عقب و عقبتر میرود. از روزهای زندگی با همسرش گذر میکند، از روزهای سیاه زمانی که شاغل بوده میگذرد، از روزهای دانشگاه و ریرا، معشوقش عبور میکند؛ همه را پشت سر میگذارد و به روزهایی که جنینی در تن مادرش بوده میرسد. شاید برای این که به باعث و بانی بدبختیهایش برسد تا شاید حذفش کند. اما انگار رویا تمام اینها را خیلی پیش از آن که به ذهن فرهاد برسد گفته بود. “رویا خوب میدانست که آن تکه تکههای گذشته به پس زمینهای میماند که هیچ جور نمیشود از بقیهی تصویر جدایش کرد” (ص ۴۵) تمامِ بخش مربوط به فرهاد، از زاویهی سوم شخص روایت میشود. آنچه که از فرهاد در این قسمت میبینیم، مردیست از اهالی ادبیات ولی مستاصل. زمانی به کار در محیط صنعتی هم تن در داده. شغلی که به هر مشقتی هست انجامش میدهد و در نهایت میبُرّد و به همسرش میگوید “رویا، آن کار با افقهای ذهنیام هیچ سنخیتی نداشت”(ص ۶۵). اما برای رویا یکسال خانه نشینی مرد و دیدن به خود پیچیدنهایش قابل تحمل نیست. مردِ به پایان رسیده، برای التیام دردش یا به هر دلیل دیگری، به دنبال ریرا میگردد. میشنود که رفته است. با همسر و دخترش از ایران رفته است.
در بخش دوم که ریرا به قاب مینشیند، سوم شخص، تنها یک روز از ریرا را ترسیم میکند. همان روزی که فرهادش بندهایش به گذشته را رها کرده. او نیز در فکر گذر کردن از همسرش است. اما بر خلاف آنچه که به فرهاد گفته شده است، او در کشور است و اگر چنین کذبی به فرهاد گفته نمیشد، شاید داستان راه دیگری را میپیمود.
نوشتههای رویا، شاهدان حاضر، پرده از تمام سوالات موجود در ذهن خواننده برمیدارند. زنی فعال و پرجنب و جوش، زنی که بار زندگی را بر دوشش گذاشته و هر جان کندنی دارد میکشدش، زنی خسته از همسری به ظاهر بیفکر، مردی که نمیتواند حتی مدارک فارغالتحصیلیاش را از دانشگاه بگیرد، مردی که بیکار کنج خانه افتاده و هر روز بیش از گذشته در خودش فرو میرود، و این که رویا، خسته از زندگی زناشویی، یک روز بدون آن که بخواهد یا مطمئن باشد، مقدمات رفتنش را میچیند. هنوز ریرا یکی از دغدغههای رویاست. ریرا همیشه در زندگی آنها بوده. تابو گونه. حتی در بخش اول داستان که از فرهاد میگوید. میگوید: “سالها پیش، بعد از جدی شدن تصمیمشان برای ازدواج، توی کافهای به زبان بیزبانی به رویا گفته بود که آدم باید گذشتهی طرف مقابلش را _ هر چه بوده_ فراموش کند. رویا حتما توی دلش به او خندیده بود که بلافاصله پرسید: آنوقت گذشتهی خودش چی…؟” (ص۴۵) رویا، بارها و بارها، به اشکال مختلف، حرف نزدنها و نتیجتا غریبه شدنها و دور شدنها را قید میکند. تصویر زندگی آن دو، بر اساس جزئیاتی که در اثر گنجانده شده، چیزیست شبیه به زندگی دو ساکنِ دیوار به دیوارِ یک مسافرخانه.
غیر از این سه نفر اصلیِ “تمام بندها را بریدهام”، از افراد بسیار زیاد دیگری هم نام برده میشود؛ هر چند که گلشیری به شخصیتپردازی آنها آن طور که در مورد فرهاد و رویا انجام داده، نپرداخته و تنها به ارائهی نکات ضروری و مکفی اکتفا کرده و از قید جزئیات گذشته با محصولی که حالشان باشد گذشته. حضور این افراد در فضای این داستان، کمک کرده است به لمس بیشتر حقیقتِ تلخِ جاری در جامعهی واقعی و جامعهی داستان.
حال و هوای معما گونهی اثر – که با جلو رفتن در داستان، به مرور به پاسخ سوالها میرسیم- کار را از بسیاری آثار دیگر متمایز کرده. از دیگر نقاط قوت اثر گلشیری، میتوان به بکار بردن نمادها اشاره کرد. این عمل ذهن خواننده را وا میدارد به رمزگشایی دست بزند و آن نمادها را با اتفاقات داستان پیوند دهد و نتیجتا، فضا از یک رمان خواندن ساده، فراتر میرود.