
شعری تلخ از سبو در بادهی تن بریزیم و یک جرعه تا به انتها سر بکشیم و آخ هم بر نیاوریم چرا که گویی خود را نوشیدهایم. “پنجره زودتر میمیرد” رمان بلندیست که رمان بلند نیست. انگار که شعر بلندی باشد که آفرینندهاش، “پوریا عالمی”، تمام ساختارهای غزل و قصیده و شعر نو را شکسته باشد. شعری که پرده از چهرهی جنگ و انقلاب بر میدارد و عریان بر تن کاغذ مینشاند؛ و بر دل آدمی چنگ میکشد، اگر که قلب هنوز بتپد.
داستان، زندگی خانوادهای است که نامهایشان، خودشان و آنچه که پشت سر گذاشته را همچون مردگانی میپندارد؛ و آنها را در قبرستانی خانوادگی به خاک سپرده است. و از کردهی خود نه خشنود است و نه ناخشنود. که از کسی که دیگر نیست و بیحس است و در زیر خروارها خاک آرام خسبیده باشد، انتظاری بیش از این نمیرود. خانوادهای متشکل از اعضای از هم پاشیده. اما چه چیزی میتواند خانوادهای را، هر عضوی را، به این مرحله برساند جز اندکی شکنندگی انسانی و بعد، رگبار حوادث ناگوار؛ آرمانهای بر باد رفته، بهارهای زمستان شده، بهمنهای آوار آوار، ژالههای در خون شده، رضایتهای مبدل شده به نارضایتی و رسولهای مرده. که اینها تمام جز از نابسامانیهای مملکت و نکبت جنگ نیست.
پدر خانواده، مرتضا، تودهای پیش از انقلاب است با کبوترانی بر پشت بام. – سهراب هم میگوید “بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند”-؛ و حبس کشیدهی آن دوران. انقلاب که پیروز میشود، کنار گذاشته میشود. همانطور که در رژیم شاهنشاهی باید کتابهایش را، خودش را مخفی میکرد، حالا دوباره باید مخفی میشد. کبوترانش هم جایشان را به مرغان حنایی دادند. تمام آرمانهایش بر باد رفت و حالا از حاصل ایدوئولوژیاش مینالد: “ایدئولوژیای که بخاطرش در صف کوپن ایستادم”. کوپنی که از آن متنفر است. مادرش میمیرد. “چند وقت بعد مادرم مرد، فروردین بود. نوروز بود. خرداد بود؟ بهار ۵۷٫ وقتی در کوچه مردم نقل پخش میکردند، ختم گرفتیم برای مادرم”. و ستونی از خانه فرو میریزد. مرتضا زود میمیرد، اما هست تا آرام آرام تمام شود.
پیش از مرتضی اما، این پنجره است که میمیرد.- سهراب معتقد است “نوبت پنجرههاست…، پشت دریاها شهری است، که در آ ن پنجرهها رو به تجلی باز است”-، اما پنجرهی این خانه همیشه بسته است. پنجره زودتر میمیرد. آرمان این را میداند. مراقب پنجره است. عاشق پنجره است. جایی که بشود به آن امید داشت و افقها را از درونش تماشا کرد. اما روزی میرسد که میگوید “جنگ که شروع شد پنجره مریض شد. تب کرد. دق کرد. نمرد. زجه زد”. فرزند ارشد مرتضا و ژاله، دیوانه خوانده میشود. شاعر مسلک است اما. عاشق پیشه است اما. و نابود میشود آرمان. و حال و روز پنجره که بعد از فروپاشی آرمان چنین است: “شیشههای من را غبار گرفته و تمام تنم کوفته است. چند وقت است که کسی از من دنیا را تماشا نکرده است؟”
بهار که همیشه هست، مراقب آرمان است. خواهر کوچکتری که روز تولد شش سالگیاش، دایی رسولش شهید میشود و بعد از آن دیگر نه جشن تولدی برای بهار میگیرند و نه ختمی برای رسول. رسول که تنها تکیهگاه ژاله بود. ژالهای که روزی مرتضی مرتضی ورد زبانش بود و عاشق پیشه بود، حالا نفرتی عمیق از شوهرش به دل دارد و از برادر عزیزش جز چند نامه چیز دیگری ندارد. ژاله میگوید: “خلاصهی مرتضی یعنی ماتم”. و راست میگوید. و خودش هم انگار که دیگر نیست. توانی ندارد. – و باز سهراب که میگوید ” زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود”-. مرتضایش از هیچ چیز راضی نیست. مرتضایی که دوست داشت قایقی بسازد و به آب بیاندازد و دور شود از این خاک غریب. ولی همین را هم نتوانست. مرتضا، مرد خانه، یک عمر تمام نارضایتیهایش را بر سر اعضای خانواده خالی میکرد. میزد. شکنجه میداد. “پدر همیشه میتوانست ثابت کند که مرد است؛ برای آرمان با کمربند. برای من با چشمغره. برای مادر با زبانش”. و بعد از سالها که پدر دیگر قدرت ندارد، که تباه شده است، بهار میگوید “پدر خودش را در خودش حبس کرده است. پدر هر روز خودش را تکرار میکند آرمان”. – چون دیگر “مرد آن شهر اساطیر نداشت”-.
و اما جنگ که برای بچهها شوخی بود و بهار که میگوید “مردهی این بودم که صدای آژیر قرمز بیاید تا من بخندم، آرمان برقصد”، شوخی شوخی تمام زندگیشان را بر باد داد و خندههایشان را آرام آرام ربود. رسول پیغامهایی میفرستد از جنگ. “میترسم جنگ تمام شود و آدمها هم تمام شوند. برگردم و ببینم آدمی در شهر نمانده یا آنها که در شهر ماندهاند ما را مثل جنگلیها میبینند که از پشت کوه آمدهایم”. در نامهای به معشوقش مینویسد “اینجا همه چیز بدویست. یک عده را راست راست میفرستند جلو. یک عده را دراز به دراز برمیگردانند عقب. حد فاصلی ندارد. انگار این قدر باید آن جلو بمانی یا آن جلو نگهت میدارند تا نتوانی روی پاهایت بند شوی، تا بمیری. اما حسنش این است هر کسی از ما کشته میشود خیالمان تخت میشود که دست کم یک فشنگ از مهمات دشمن کم شده است و به پیروزی نزدیکتر شدهایم”. رسول در نامهای به ژاله، هدیهای برای آرمان میفرستد. یک پوکهی فشنگ و میگوید “اگر نامه به دستت رسید پوکه را به آرمان بده. بگو از دایی رسول، از جنگ، آخرش همین میماند برای آدمها”. و آرمانِ شاعر، بعدها میگوید دایی برگشته است و “با هم ساعتها به دقت سکوت میکنند”.- “شاعران وارث آب و خرد و روشنیاند”-.