
گاهی کتابی را میخوانیم و لذت میبریم و بعد، میگذاریمش در قفسههای کتابخانهی خانگیمان. همانجا میماند و خاک میخورد. اما سالها بعد که دوباره به سراغش میرویم، چیز دیگری میخوانی. انگار که داستان جدیدی باشد. کتاب همان کتاب است با همان جملات، اما تفاوت حس و حال و درک ما همراه با خواندنش، حکایت از تغییراتی درونیمان دارد. اگر “من دانای کل هستم” را به سال ۱۳۸۲ خوانده باشید و حالا دوباره بروید به سراغش، حتما با لایههای دیگری از اثر آشنا خواهید شد. به هر حال، اگر تا کنون با این اثر آشنا نشدهاید هم فرصت خوبیست برای آغاز این دوستی.
“مصطفی مستور”، از نویسندگان محبوب معاصر است. “روی ماه خداوند را ببوس” و “استخوان خوک و دستهای جذامی”، از رمانهای اوست. اما، من دانای کل هستم، مجموعه داستان است که در جشنوارهی قلم زرین از آن تقدیر شده است. این مجموعه، از هفت داستان کوتاه تشکیل شده است. همهی داستانها، به نوعی به یکدیگر مرتبط هستند.
داستان اول با عنوان “چند روایت معتبر دربارهی سوسن”، در بارهی سه نفر است. سوسن، خانمی که تنفروشی میکند؛ غلام سگی، فردی که غایب است و در زندان بسر میبرد و از آشنایان سوسن؛ و کیانوش، مردی شاعر که بنا بر ادعای خودش، به اشتباه مدتی در زندان بوده و توسط غلام، سوسن را پیدا میکند. سوسن، صبح اولین روزی که کیانوش پیش او گذرانده، یادداشتی از او پیدا میکند که: “سوسن جان، دیشب تا صبح نخوابیدم. نتوانستم بخوابم. جلو تلویزیون خواب رفتی و من گذاشتمت روی تخت خواب. بعد بیدار ماندم و نگاهت کردم. انگار سالها بود میشناختمت. انگار از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. شاید هم قبل از بچگی. خودم هم درست نمیدانم چرا اینطوری بود. غلام سگی میگفت تو ماهی. میگفت خیلی ماهی. غلام سگی راست میگفت.” تفاوتهای کیانوش، موجب میشود که سوسن از پوستهی خشک و بیعاطفه و بدبینش بیرون بیاید و علاقهای نسبت به کیانوش پیدا کند. اما در پایان، کیانوش که از سوسن الهام میگرفت و شعرهای پر سوز و گداز عاشقانه برایش میسرود، با فهمیدن این کشش از سمت سوسن، همه چیز را نابود میکند و میرود و دور میشود. با این استدلال که “اگر به هم برسیم، همه چیز نابود میشود”.
غلام سگی، یک بار دیگر هم در داستانی دیگر معرفی میشود و دلیل زندان رفتنش آنجا گفته میشود. در داستان “مشق شب”، انگار غوغاییست و آشوبی در دل راوی برپاست. از دست دادن روزهای خوشی که بخشی از آن در داستان پنجم یعنی “ملکه الیزابت” روایت شده و رفتن همهی آدمها، همه موجبات همان آشوب را برپا کردهاند. اما یکی از اتفاقاتی که راوی به تصویر میکشد چنین است: “وقتی غلام سگی طوبا را بیسیرت کرد، چه کار زشتی کرد غلام. انگار هزار دختر را. روزنامهها انگار خبر نداشتند تا چاپ کنند. خبر غلام را چاپ کردند. و ما انگار بلیت بختآزمایی برده باشیم، خم شدیم روی روزنامه تا عکس غلام را پیدا کنیم”.
غلام، یک بار دیگر و در آخرین داستان ظاهر میشود. زن دیگری را به مرد دیگری به نام رضا معرفی کرده است. رضا، شب عروسی معشوقهاش آمده است پیش پوری. مرد شکست خورده اوضاع روحی خوبی ندارد. “فشار خاطرهها، انگار کامیونی، از روی مرد عبور کرد. او را خرد کرد. تسلیم شد. زانو زد و پیشانیاش را گذاشت روی میز شیشهای”. مرد شکسته، قصد دارد خودش را از پنجره پایین بیندازد.
آثار مستور را باید با دقت بالایی خواند؛ و باید تلاش کرد تا از پوسته و خطوط عبور کرده و به لایههای زیرین آنها دست پیدا کرد.