
معلوم نیست چرا زشتیهای تاریخ تکرار میشود، وقتی که آدمها، از به زبان آوردن تاریخی که ساختهاند شرمسارند. معلوم نیست چرا تاریخ سازان، جنگهای خونین راه میاندازند، با این که سالها بعد پریشان میشوند از حضور روح پُشتههای از کشته در خوابهایشان.
“مجید قیصری”، تصویری از ناآرامیها و کابوسهای مردی کشیده است که بعد از ده سال، هنوز دارد در عذاب وجدان دست و پا میزند. سرهنگی عراقی که در زمان اشغال خرمشهر به نیت انجام وظیفه همراه با دیگ همرزمانش، این شهر را به خاک و خون کشیده است؛ و حالا به دنبال آرام کردن وجدانش، پی پیدا کردن خانوادهای جنگ زده در خرمشهر است. ده سال از آن روزها گذشته و آن سوی رودخانهی خین نشسته است و سربازان ایرانی نیز این سوی خین، آماده باشاند.
فواد صابر عراقی که مادری ایرانی داشته و زبان فارسی را، هر چند با غلطهای قابل اغماض، بلد است، شش ماه است نامههایی مینویسد و به امید رسیدن به دست سربازی ایرانی، در خاکریز آنها میگذارد. او طالب کمک است. داستانِ “دیگر اسمت را عوض نکن”، از اولین نامهی سرباز وظیفهی ایرانی به سرهنگ عراقی شروع میشود و نامه نگاری ادامه مییابد و با چند نامهی بیپاسخ به پایان میرسد.
در ابتدا، یابندهی نامه که نمیداند با چه کسی طرف صحبت است، پاسخ دادن را با ادبیاتی تند و تمسخر آمیز آغاز میکند: “سلام؛ تو کی هستی؟ منظورت را نمیفهمم. این چیه نوشتی؟ “هل من ناصر” یعنی چه؟ چه کمکی از من یا ما میخواهی؟اینجا نوشتی السلام علیک یا مولای. همین السلام علیک یا مولای من را به شک انداخته. و آن کلمههای غلط غلوطی که مثلا فارسی نوشتی…” یا “فقط خدا کند ریگی توی کفشت نباشد. آخر چطور میخواهی من باور کنم که تو یک عراقی هستی؟ آن هم عراقی که به این روانی فارسی بنویسد. البته هم چندان روانِ روان نمینویسی. مخصوصا کلمهی کومک که مینویسی داد میزند که کی هستی، کمک را اینطوری مینویسند: کمک. نه با این شکل که تو نوشتی. برو پدرت را بیچاره کن. شوخی خوبی نبود. ما خودمان زغال فروشایم”. اما همین سرباز، بعد از آن که میفهمد طرف نامههایش، “العقید” یا همان سرهنگ است و از جوار روخانهی خیّن، ادبیاتش را تغییر میدهد و مودبانهتر مینویسد. چنان سربازی در مقابل سرهنگ خودش.
فواد صابر، از سربازی که تا به آخر، نامش “ق.ه” باقی میماند، میخواهد که برایش مادر و دختری را پیدا کند که در خانهی در کوچهای از کوچههای خرمشهر که گل فروشی در ابتدایش بوده، پیدا کند. پیدا کردن خانوادهای در شهری که با خاک یکسان شده و بسیاری از آنجا کوچ کردهاند، با آدرسی که سرهنگ به سرباز میدهد، به غیر ممکن نزدیک است. طی نامه نگاریها، سر نخهای بیشتری دادا میشوند. علاقه و اعتماد سرباز به سرهنگ بیشتر و بیشتر میشود و همین باعث میشود که علیرغم وجود خطرات احتمالی، به نامه نگاریها ادامه بدهد و دنبال خانوادهی مورد نظر برود.
ق.ه که خطر کرده است و مادر و دخترش حمیرا را پیدا میکند و برایشان توضیح میدهد از جانب چه کسی آمده است، روایتی میشنود که با روایتی که از قول سرهنگ نقل شده است، تفاوت دارد. طبق روایت سرهنگ، او دستانش به خون آغشته نیست و مادر و دختر را بخاطر حس انسان دوستیاش از مرگ و یا هر گونه خطر دیگری نجات داده و اما در روایت مادر، سرهنگ، قاتل همسرش است و معتقد است این قاتل بعد از ده سال عذاب وجدان گرفته و میخواهد جبران گذشته را بکند. سرباز روایت مادر را چنین بازگو میکند: “گفت که هاشم، پدر حمیرا چطور سینه در سینهی افسری ایستاده که با پوتین آمده بود توی خانهاش.
افسر گفته ما آمدیم برای نجات و آزادی خلق عرب ایران. و هاشم گفته لااقل پوتینهایتان را در میآوردید تا ما باور کنیم. افسره اسلحه کشید روی همه. هاشم گفته لااقل یک دقیقه به حرف خودتان پایبند باشید. افسره دیگر طاقت نیاورد و حمله کرده طرف مرد خانه. با هم نزاع میکنند و هاشم تا دست برده زیر دشداشهاش تا خنجر را بکشد بیرون، صدای تیر بلند شده تو اتاق. تیر به هاشم میخورد. پهلویش سوراخ میشود و همانجا در دم جان میدهد…”
این داستان، شاید هیچ نمونهی واقعیای نداشته باشد. شاید هیچ سرهنگی به این شیوه، دنبال پاک کردن ننگهایش و با رنگ نیفتاده باشد. هر چه که هست، آنچه که در این اثر میگذرد، خواننده را به این فکر فرو میبرد که آیا میتوان کسی را که بر اساس اعتقاد و ایمانش و یا حتی مامور و معذور بودنش، در خیابانها جولان داده و خون ریخته و ظلم کرده، هتک حرمت کرده و یا تجاوز به روح افراد کرده را، بعد از سالها بخشید؟