
نثری که ساده باشد و تمیز، قلمی که روان بنویسد و بدون پیچیدگی، خواننده را با خود میبرد تا به هرآن کجا که بخواهد. در داستانهای مجموعهی “مردی که گورش گم شد”، خواننده با این قلم، کودک میشود، عاشق میشود، در کوچه باغها قدم میزند و حتی در غیر ممکنترین شرایط هم خودش را حاضر میبیند.
داستانها، در فضاهای متفاوتی رخ میدهند. اما در همهی آنها، رد پایی از مذهب دیده میشود. مذهب، به همان شکلی که همهی کودکان ایرانی، ازش برداشتی دارند و خاطرهای. میخواهم بگویم مذهبی به زبان کودکان ایرانی نسل ما روایت میشود. خود خیاوی نیز به گونهای دلیل میآورد و میگوید: “بچهها نگاه تر و تازهای به دور و اطراف دارند، گویی جهان را برای اولین بار میبینند”. مثلا در داستان کوتاه “چشمهای آبی عمو اسد”، راوی با “والتین و الزیتون” و مفهومش آشنا میشود. همان سوگند به انجیر و زیتون. این کودک، اما در زندگیاش نه انجیر تازه دیده و نه زیتون و نمیداند خدا چرا باید به این دو میوه سوگند بخورد؛ چون تا به حال نان دیده و اطرافیانش را که به نان قسم میخورند و حالا، بعد از شنیدن این سوگند جدید، خودش را به آب و آتش میزند تا شرایطی فراهم آورد، بلکه مجبور به قسم خوردن بشود و بگوید سوگند به زیتون! کودک از خواهرش خواهش میکند که برایش سوغات، زیتون بیاورد. به آرزویش میرسد و: “پنجتا زیتون بود. گذاشته بود توی یک کیسهی پلاستیکی کوچک. رنگش سبز بود. سبز تند. شبیه آلوچه بود. همانجا نخوردم. رفتم بیرون. رفتم توی کوچه، ایستادم کنار دیوار مسجد. ظهر بود. کسی توی کوچه نبود. یکی را گذاشتم توی دهانم و خوردم. مزهاش یک جوری بود، نه تلخ بود و نه شیرین، ترش هم نبود. دهانم کرخ شد. انگار که یک تکه نمد خورده باشی. یکی دیگر خوردم. آن هم عین آن یکی بود. خواستم تف کنم. گفتم گناه دارد. نمیدانستم که خدا چرا به این میوه سوگند خورده است. من اگر جای خدا بودم، اقلا به میوهای قسم میخوردم که خوشمزه باشد. به هندوانه قسم میخوردم یا به خربزهی مشهدی.“
مجموعه داستان “حافظ خیاوی”، شامل هفت داستان کوتاه است که هر یک به نوبهی خود، جایگاه خاصی در ذهن خواننده باز میکنند. اما شاید بتوان گفت داستان “مردی که گورش گم شد”، از پررنگترین داستانهای این مجموعه است. داستانی که آنقدر روان و ساده، اما قوی نوشته شده است که ذرهای شک و تردیدی در اعماقش یافت نمیشود، خواننده را با خود میبرد به فضای دلخواهش، تا اینجا که مثل باقی داستانهای مجموعه، اما او را همانجا تنها، رها، باقی میگذارد! در داستانی که مُردهای دارد حالش را از پیش و پس از مرگ توصیف میکند. “انصافا من خیلی راحت مردم. حتا جان هم ندادم، یکهو مردم و خلاص. هشت تا گلوله خوردم، ولی اصلا نفهمیدم. هیچ جایم هم درد نگرفت، شاید هم تا درد آمد، رفتم من. آن دو چالم میکردند. انداخته بودند توی گودال و رویم خاک میریختند. مرد چاق ایستاده بود، ایستاده بود و داشت سیگار میکشید. گشادخان دست به سیاه و سفید هم نمیزد. سیگار بهمن میکشید. خیلی وقت میشد که سیگار نکشیده بودم. بد جوری هوس سیگار کردم. نمیدانستم مردهها هم هوس سیگار میکنند. کاش یک نخ هم به من میداد حیف نون.“
از مشخصههای دیگر کارهای حافظ خیاوی، بومینگاریست که این مشخصه در کنار مکان تولد وی که مشکینشهر است، کمک به باورپذیرتر کردن داستانهای مجموعه میکند. مجموعهای که برندهی تندیس بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۸۶، از دومین دورهی جایزهی ادبی روزی روزگاری شده است. اثری از نویسندهی ساده، روراست و کم کار که میگوید: “آدمهای زیادی هستند که نمینویسند و خوشبختاند، دایی بزرگم حشمدار بزرگی است، چه کیفی میکند وقتی به گوسفندهاش نگاه میکند. ولی نوشتن آرامم میکند و لذت میبرم. چند نسخهای از کتاب «مردی که گورش گم شد» در کتابخانهام هست، وقتی آنها را میبینم کیف میکنم، ولی حدس میزنم کیف داییام از من بیشتر باشد”.