
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
این بیت از مولانا، شاید یکی از مهمترین مطالبی باشد که “محمدحسن شهسواری”، میخواهد در “شب ممکن” بگوید. و علاوه بر آن، شاید بتوان گفت که این کتاب، گارگاه انسانسازیست. شهسواری که با یک فاصلهی هفت ساله، رمان دومش را وارد بازار کرده، این بار، در نشاندن اتفاقات روی صفحههای کتاب، شیوهی منحصر به فردی را بکار گرفته است. چاپ اول این کتاب، به سال ۱۳۸۸ است و چاپ پنجم، زمستان ۱۳۹۰٫ نقدهای بیشماری هم بر این اثر نوشته شده. اما این اثر، انقدر پیچیدگی دارد که تشریح و معرفیاش در چند پاراگراف یا حتی نقدش در چند خط، دور از ذهن مینماید.
روایت این رمان پنج فصلی از آنجا شروع میشود که مردی، شیدا و شیفتهی دختری به غایت بیقرار بوده و حالا دارد در غم از دست دادنش میسوزد وماجرای شبی را تعریف میکند که ماوقعش، بعدها دامن “هاله”اش را گرفته و به کشتنش داده. شبی که آبستن حوادث است. ماجرای شب تولد مازیار استکه این دو، به همراه دوستی به نام “سمیرا” (که او هم همراه هاله مرده است)، بیرون رفتهاند و به عبارتی شهر را بهم ریختهاند. مازیار که نه، سمیرا و هاله. در فصل اول رمان که “شب بوف” نام دارد، مازیارِ شیدا، شخصیتی کاملا منفعل معرفی میشود. برعکس او هاله، دختری بسیار پر شر و شور و غیر قابل پیشبینی. آنطور که مازیار در وصفش میگوید: “آن اوایل با تعجب نگاهت میکردم که چطور در یک لحظه از دختر محترم و ماخوذ به حیایی که کنارم نشسته، تبدیل میشوی به یک دیوانهی پیشبینی ناپذیر.” و یا در جایی دیگر که میگوید: “دربارهی تو، چه وقت میشد مطمئن بود؟” شهسواری در این فصل، به زیبایی، سقوط آدمهای عاشق را به تصویر میکشد.
اما با آغاز فصل دوم، خواننده به خودش میآید و میبیند در فصل اولریالچقدر دروغ خوانده بوده. چیزی حتی خیلی دروغینتر از آنچه که بتوان به عنوان داستان یا رمان هم پذیرفت. اما بعد میفهمد که باید خطهای سفید را هم بخواند. خواننده متوجه میشود که ماجراهای فصل اول، داستانی بوده برگرفته از واقعیت زندگی مازیار، به قلم یک نویسندهی دیگر و حالا در فصل دوم (شب شروع)، مازیار واقعی قرار است اصل داستانِ شروع ماجرای خودش با هاله را برای نویسنده، بنویسد. نویسندهای که از آشنایان خودمازیار است. در این فصل، همراه با این که به مازیار فرصت داده میشود از خودش دفاع کند و شخصیتش را به خواننده بشناساند، نقدهایی هم به فصل پیش وارد میکند.
“جناب آقای استاد دانشگاه، منتقد و ویراستار بسیار جدی”، تعریفیست که خود فرد از خودش ارائه میدهد. و اعتراض میکند که چرا در بخش اول، تا این حد منفعل نشان داده شده است. و به عبارتی هم اعتراض میکند که چرا ماجراهای زندگی او، خیلی “هالیوودی” نوشته شدهاند، هرچند آنچه که از قلم خودش میخوانیم هم بیشتر میرود که بالیوودی بشود. در ادامه، به منطق اتفاقات بخش اول هم، نقدهایی وارد میکند. اما من فکر میکنم یک نکته از قلمش افتاده باشد. در قسمت اول،ماجرایی تعریف میشود که طی آن، ”ماشینی با دو نفر سرنشین، دزدیده میشود.
سارقین، موبایل راننده را ازش میگیرند و بعد پیادهشان میکنند (حالا هر کدام را به نحوی) که مثلا سرنشینان خودرو، تا ساعتها، نتوانند با کسی تماس بگیرند و خبر از وضعیتشان بدهند”. اما میبینیم که سارقین،یادشان رفته موبایل کمک راننده را بگیرند. آخر، دزد اصلی قرار است تا انتهای داستان، نقش یک فرد باهوش را بازی کند و خب این هم به نوبهی خودش، قابل توجه است. در مجموع به نظر خواننده، با این که مازیار فرصت خوبی بدست آورده تا از خودش دفاع کند، از پس این کار بر نمیآید و چهرهای از خودش نشان میدهد که به هیچ وجه دوستداشتنی نیست. این که به کررات بر سِمَت و شغلش تاکید میکند ولو که برخی جاها به نقد و از زبان هاله بیانش میکند و این که دائما در حال اظهار فضل است و هی مدرک و دلیل میآورد از فیلسفان و شخصیتهای تاریخی و غیره، نشان از هضم نشدن خودش و خواندههایش در ذهنش دارد. حالا به همان ریزبینی و نکته سنجی خود مازیار، یک نقد هم من وارد کنم به نویسندهی این رمان. جایی نوشته است: “… و تکههای بربری، برشته از توی مایکروویو بیرون آمدند”. به نظر نمیرسد نان بربری، برشته از توی مایکروویو در بیاید.
میرسیم به فصل سوم. فصلی که، تمام ساختارهای پیشین را بهم میزند. دو فصل اول رمان، در اختیار یکی از مردهها قرار میگیرد و معلوم میشود آن شخصیت دلنچسبِ فصل دوم است که از بین رفته. مازیار، باز هم معرفی میشود، اما کمی از دریچهی دید هاله و کمی هم از دریچهی دید نویسنده که حالا تا حدودی میفهمیم کیست و چه شده است که سر از زندگی مازیار درآورده؛ اما باز هم به مازیار فرصت داده میشود تا خودش را معرفی کند. یعنی به خاطرات روزانهای که به قلم خودش نگاشته شده، فرصت خواندهشدن داده میشود. حالا ما با کسی روبرو میشویم که مثل خیلیها، گیج است. گم است. گیر کرده است. غر میزند.
روابط اجتماعیاش ظاهر زیبایی دارد، اما حقیقت، آن چیزی نیست که دیده میشود. مازیار که در نوشتههای شخصیاش، دلیلی ندارد که خودش را از خودش پنهان کند، شروع میکند به توضیح دادن آن چیزهایی که در ذهنش میگذرد و تفاوتشان با آن چیزی که در عمل نشان میدهد. همچنان شخصیت دلنشینی ندارد. اما اگر یک آینه بگذاریم جلوی روی خودمان و اگر همهمان از همین یادداشتهای روزانهی عریان بنویسیم، بعید است کسی در نظر خودش حقیقتا دلنشین جلوه کند. در طول داستان، زنها نقشهای مختلفی بازی میکنند. باید قدرت شهسواری را در مورد دقیق شدن و کشف احوال زنان ستود. مثلا آنجا که تعریف یک زن از زن دیگر را مینویسد: “به هر حال واقعا هم انگار از توی حرمسرای سلطان صاحبقران بیرون آمده بود. خیلی خیلی خیلی خوشگل بود و به همان اندازه خوب و مادر و دوست داشتنی. و همین کمی حالبههمزنش میکرد”. اینجملات از زبان یک زن، یعنی جرقهای برای آتش سوزی؛ آتشی که به راه هم افتاده و همه چیز را هم سوزانده و تمام شده است.
بخش سوم یا “شب واقعه”، طوری به اتمام میرسد که خواننده منتظر است باقیاش را در فصل بعدی بخواند. البته که به همه چیز مشکوک شده است.اما در فصل چهارم، یا همان “شب کوچک”، باز با دنیای جدیدی روبرو میشویم. یکی دیگر از مردهها، میشود آخرین شاهد زنده. حالا از نگاه او، مازیار و هاله، طوری معرفی میشوند که شخصیتهاشان ربطی به آنچه که ما از ایشان در فصلهای اول تا سوم خواندیم، ندارد.
خواننده به فصل آخر که میرسد، شهسواری هم به هدفش میرسد. ”شب شیان”، چگونگی و چرایی نوشته شدن رمان، از زبان خود شهسواری روایت میشود. این که هر کدام از شخصیتهای رمان، چه کسی بودهاند و چه شده که چنین ایدهای به ذهن ایشان خطور کرده. اما خوانندهای که چهار فصل پشت سر هم واقعیات جعل شده خوانده، حالا دیگر شک، برایش بصورت یک یقین درآمده است و حتما هیچ کدام از کلمات “شب شیان” را باور نخواهد کرد. تنها چیزی که میتوان بهش ایمان داشت، ایمان به امکان در شبِ ممکن است و این همان هدف غایی نویسنده است.