
انتشارات “نیلا” چند سال پیش اقدام به انتشار مجموعهای کرد با عنوان “مجموعهی کتاب کوچک” که شامل آثار کم حجم و ارزان، در زمینهی داستان کوتاه، نمایشنامهی کوتاه و شعر میشود. یکی از کتابهای کوچک این مجموعه، “آبیهای غمناک بارون” (Baron’s Sad Blues) نوشتهی “اصغر عبداللهی” است. این اثر ۳۱ صفحهای، ما را میبرد به تهران قدیم. تهران سال ۱۳۲۰ و یکی دو سال قبلش. زمان پاتوق “قهوهخونهی غلام تو باغشاه”. یا “قنادی ژولیت و ژرژ”. زمانی که یک نفر “بره بشینه تو کافهی الیاس جهود یا تو کلوپ زردشتیها تختهنرد بزنه”.
ماجرا در سالهای ۱۵-۱۶ سالگی فردی میگذرد که چیزی از آیندهاش نمیدانیم جز یک حسرت مزمن که تا بزرگسالی همراهش مانده. پسری که از قزوین آمده است تهران، بدنبال زندگی بهتر شاید؛ کارگر یک مسافر خانه است و بعد میشود کارگر شیرینی فروشی. روزی که این پسر باید امانتیای را ببرد و برساند بدست صاحبش، از مسیر میگوید: “از لالهزار تا سهراه آبسردار شاید دو سه تا اتومبیل دیدم، ده پونزده تا دوچرخه و موتور. تهران اون روزها یه جوری میشه گفت مدرن نبود هنوز، سنتی هم نبود، پس پست مدرن بود. درس میگم؟ پست مدرن درسته یا باید بگم پست مدرنیته بود؟ اصلا اون موقعها پست مدرن بود؟ سال هزار و سیصد و بیست رو میگم. حتما بوده ولی یه چیزای دیگه بهش میگفتن”. این تهرانیست که حتی تصور کردنش هم سخت است. تهرانی با ماشینهای تک و توک! اما عبداللهی اصرار دارد بر این که تهران با شمایلی که او تعریف میکند وجود داشته، هرچند که الان دیگر اثری از آن باقی نمانده: “برگهای درخت مو از دیوار آجری ریخته بود تا روی درِ چوبیِ قهوهای. مث تابلوهایی بود که این روزا میکشن چون دیگه نیست. اون وقتا چون زیاد بود نمیکشیدن، میگفتن اینا که نقاشی نیست، باسمه است. همینه که میگم تهران از خیلی قبل یه جورایی پست مدرن بوده، همه دارن چیزایی رو نقاشی میکنن که وقتی بود عادی بود و به چشم نمیاومد اما حالا که نیست میخرن قاب میکنن میزنن به دیواری که کاغذ دیواری کوبیستی پیکاسویی داره، بعدم هیچ کدوم نیگا نمیکنن…”
این کارگر نوجوان، با خانوادهی متمولی آشنا میشود و قرار بر این میشود در یک پیس تئاتر که دخترک خانواده نقش اصلی آن را بر عهده دارد، یک نقش خیلی کوچک بازی کند؛ در حد یک جمله. بگوید “این هم عاقبت یک عشق تلخ”. راستش خودش هم عاشق دختر خانوادهی متمول است اما انگار توانایی تشخیص این حس در وجودش را ندارد. دخترک نقش را اضافه کرده و چراییاش را پسرک نمیداند. و حالا که پنجاه و پنج سال از آن روز میگذرد، ناگفتههایش را اینطور بازگو میکند: “من هیچی از نقش خودم نمیدونستم. من اصلا نمیدونستم هنوز هم نمیدونم چرا نقش من اضافه شده به پیس. من حالا یعنی بعدها احساس میکردم که یه چیزی گفته نشده، یه چیزی ناگفته مونده. تو دل مونده. تو دل من، تو دل بارون، تو دل ماه جهان خانم، حتا تو دل قنبرپور…”
این اثر، میتواند یکی از داستانهای ضد جنگ زبان فارسی باشد، حتی اگر به این نیت نوشته نشده باشد. این که جنگ در یک لحظه، تمام زندگیها را به هم میریزد، تمام آیندهها را بر هم میزند، به حدی که دیگر آدم نمیداند آنچه که قبل از جنگ بوده، واقعیت بوده است یا رویا، در آبیهای غمناک بارون به تصویر کشیده شده “… چون نشد که برم روی صحنه، هیچ وقت نشد برم روی صحنه. بعدشم، یعنی اصلا صحنه بهم ریخت. تهران هم بهم ریخت و آدمای اون صحنه رو دیگه ندیدم. انگار هیچ وقت نبودن یا گم شدن یا تو رویای من بودن که بودن و اصلا نبودن. یعنی از همان ثانیهای که یلمزلف –قنبرپور- دیالوگش رو گفت و افتاد و مادام کریستو جیغ کشید، من طبق پیس و دستور اکیدِ بارون بغوسیان سه ثانیه، در حد سه شماره، مکث کردم و درست وقتی من که درست نمیدونستم کی هستم، اومدم از لای پرده برم تو صحنه، صحنه خاموش شد. تاریک شد. ادیک طیارهها رو تو آسمون دیده بود، صحنه رو تاریک کرد. تهران اشغال شده بود”. تمام.