
نگاه اول
آن شراب مگر چند ساله بود ؟
در زمستان چشم به جهان گشود و در زمستان هم رخت از دنیا بربست و گویی تمامی سال های عمر کوتاه خود را در سرمای استخوان سوز همین زمستان سپری کرد.
فروغ الزمان فرخزاد، در محله امیریه و در خانواده ای متوسط، از پدری نظامی به دنیا آمد. سختگیری های پدر، دوران کودکی را تا جایی در ذهن و ضمیرش سیاه می کند، که اولین طپش های عاشقانه قلب کودکانه خود را پاسخ می گوید و علی رغم مخالفت های خانواده در سن ۱۶ سالگی به عقد پرویز شاپور درمی آید. در کوچه باد می آمد و این ابتدا و انتهای ویرانی او بود.
پس از چاپ نخستین مجموعه شعری خود با نام اسیر، درگیری هایش با پرویز، فروغ ۲۰ ساله که مادر فرزندی سه ساله بود را راهی بیمارستان روانی می کند.
پس از جدایی از شاپور و سفرهای متعدد به اروپا و آشنایی با ابراهیم گلستان، تحولی عظیم در فضای فکری فروغ روی می دهد و منجر به سرایش ۴ دفتر شعری دیگر با زبانی متفاوت می شود. دفاتری که هر یک موفقیتی عظیم را در مدت زمانی کوتاه برایش به ارمغان آورد. اما برق هیچ یک چشمان باز او را نفریفت و این میلِ شدیدِ به نبودن، حتی پس از موفقیت گسترده ی دفتر تولدی دیگر، بر وی چیره شد و خودکشی ناموفقی را برایش رقم زد.
سرانجام، در ۲۴ بهمن ماه سال ۱۳۴۵، بر اثر تصادف اتومبیل دچار ضربه مغزی می شود و پس از گذشت دو روز، دوستداران شعر معاصر را در سوگی ابدی می نشاند و خود در گورستان ظهیر الدوله آرام می گیرد.
اما از جمله طنزهای روزگار این است که فروغ فرخزاد که از پیشگامان شعر نو محسوب می شود، نه تنها در زمانه خود آن چنان که شایسته و بایسته بود قدری دید، و نه حتی پس از مرگ. ترسِ از عصیانِ این بانو به حدی است که نام او از لیست بلند بالای کتاب شاعران ایران و جهان خط خورد. نامی که با هیچ حیله و ترفندی از حافظه تاریخ فرهنگ و هنر این مرز و بوم خط خوردنی نیست. او رفت و ما ایمان آوردیم به آغاز فصل سرد…
وصفهای فروغ فرخزاد
محمدرضا شفیعی کدکنی
اما الیقین فلا یقین و انما
اقصی اجتهادی ان اظن و احدسا
فروغ اگر خالص ترین و برجسته ترین چهره روشنفکری ایران در نیمه دوم قرن بیستم نباشد، بی گمان یکی از دو سه تن چهره هایی است که عنوان روشنفکر به کمال بر آنان صادق است. صورت و معنی در شعر او مدرن است و هیچ گونه نقابی از صنعت و ریای روشنفکرانه، که اغلب مدعیان روشنفکران ما گرفتار آنند، بر چهره و شخصیت او دیده نمی شود. ریای روشنفکری از ریای دینی بسی خطرناک تر است. و در همین قرن ما قربانیان ریای روشنفکرانه به نسبت قربانیان ریای دینی شمارشان کم تر نیست. بسیاری از روشنفکران ما به آن چه می گویند عقیده ندارند و حتی می توان گفت که نیمی از دانه های درشت تسبیحِ روشنفکری ما، در کمال شهرتشان مترجم ناقص حرف های دیگران اند و غالبا آن حرف ها را به عنوان حرف های خودشان عرضه می دارند. ولی در ته دل کوچکترین وابستگی و پیوندی با آن اندیشه ها نمی توانند داشته باشند و حتی از فهم درست حرف هایی که ترجمه می کنند هم عاجزند. به همین دلیل نوشته ها و حرف های بسیاری از ایشان، در آن سوی ابهام های حاصل از جهل، اگر تحلیل و تفسیر شود، پر است از تناقض های آشکار منطقی. بسیاری از آنها بیش از آن که مصداق روشنفکر باشند، مجلای اتم اسنوبیسم اند.
اما فروغ در هنر خویش زلال است و خالص. همان است که احساس می کند و همان است که می گوید. در نگاه او که یک باره از مجموعه سنت گسیخته و هنوز به هیچ چیز دیگری نپیوسته است، “وصف ها” از لحاظ معناشناسی خبر از “ناپایداری” و “شتاب” و “ابهام” و “دوردست” ها می دهند.
اگر سنت را که در مرکز آن نوعی “ایستایی و ثبات” وجود دارد با ویژگی “سکون و اطمینان و یقین” بشناسیم، سنت گریزی و مدرنیت او را در این وصف ها به خوبی مشاهده می کنیم. اگر او آشکارا با سنت درمی افتاد، ما در اصالت روشنفکری او می توانستیم تردید کنیم، ولی فروغ هیچ گاه به صراحت سخنی در این باب نگفته است. حتی وقتی به گونه ای نوستالژیک از روشن شدن لامپ روی مسجد مفتاحیان (نمونه ای از مظاهر سنت) سخن می گوید، گریز خویش را از چنین دنیایی پنهان نمی کند.
سنت پدیده ای است ایستا و نگاه سنتی نگاهی است مطمئن. اما نگاه فروغ از دریچه وصف هایش، نگاهی است که در آن همه چیز سرگردان و مضطرب و گیج و ترسناک است. از منظر معناشناسی، در مرکز تمامی این “وصف” ها نوعی “ابهام و بی قراری” وجود دارد و این ابهام و بی قراری درست نقطه مقابل آن چیزی است که سنت بدان دعوت می کند یعنی “اطمینان و ثبات و یقین”.
ما در قرن بیستم روشنفکران بسیاری داشته ایم که به ویرانی سنت ها کمر بسته و تمامی کوشش آنها تخریب اساس سنت ها بوده است. چه به صورت آثار داستانی بزرگ (بوف کور در نیمه اول قرن بیستم) و چه در شکل مقالات و کتاب های بسیار وسیع و استدلالی (آثار کسروی)، اما هیچ یک از آنان بی گمان در درون خویش تا بدین پایه گسیختگی از سنت را نتوانستند تصویر کنند.
در بوف کور، دشمنی صریح با سنت، خواننده را حتی گاه به ستیزه خردمندانه با نویسنده فرامی خواند. اما در تصویری که فروغ از گسستن خویش ارائه می دهد، این سنت است که به شکلی غیر مستقیم از ما دور می شود و ما را رها می کند. باید بپذیریم که عالی ترین تصویر عبور از سنت، در ادبیات نیمه دوم قرن بیستم، در شعر اوست که تجلی خود را آشکار می کند.
نه شاملو و نه اخوان با وجود تمام ستیزه ای که گاه با الهیات و سنت الاهیاتی حاکم داشته اند، هیچ کدام نتوانسته اند چنین گذاری را در بیان هنری خویش ارائه کنند. اگر از این دیدگاه که دیدگاه خالص هنری و مساله ساختار جهانبینی هاست بنگریم، هیچ روشنفکری بهتر از فروغ به ستیزه با سنت برنخاسته است، دیگران شعار داده اند و دشنام و اگر به تحلیل معناشناسی آثارشان بپردازیم، در جدال با سنت خود گرفتار تناقض های خنده داری نیز شده اند.
روشنفکرانی داریم که ایرج و بهار و پروین را، با همه عظمت حیرت آوری که دارند، ناظم و غیر شاعر و تکراری و مبتذل می شناسند و در عین حال وقتی حساب بده بستان های محفلی پیش وی آید فلان تمرین عروضی شمس قیس پسند را شعر این روزگار تلقی می کنند و در بابا آن داد سخن می دهند. حال آن که حاصل تحقیق بوطیقایی آن شعر، نظم غیر هنری یک حکایت مبتذل روزمره است. این ها همان نمایندگان روشنفکری کشور ما هستند که بیش از آن که مصداق روشنفکر باشند، مظاهر آشکار اسنوبیسم اند.
متاسفانه جامعه عقل گریز ما همیشه به “روشنفکرانِ نمی خواهم” (امثال صادق هدایت) بها داده است و از “روشنفکرانِ چه می خواهم” با بی اعتنایی و گاه نفرت یاد کرده است. ولی آنها که سازندگان اکنون و آینده این سرزمین اند همان “روشنفکران چه می خواهم” هستند.
(نشریه بخارا / شماره ۴۴ / مهر و آبان ۱۳۸۴)
صورت ازلی زن و ظهور نمادین آن دراشعار فروغ فرخزاد
گلی ترقی
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
شعر فروغ سرود زمین مادر و تجلیگاه بزرگ بانوی ازلی ست. او از دهان زنی سخن می گوید که متعین به زمان و مکان خاصی نیست بلکه چون خاطره ای قدیمی پراکنده در اعصار تاریخ است و همه عالم نشانی از او دارد. او اصل مادینه ی اصلی ست و چون خوابی مکرر هزاران هزار سال است که خیال آدمی را به خود مشغول داشته است. تمامی طبیعت و جلوه های آن مظهر اوست و بازگشتی ابدی دارد:
قلب من گویی در آن سوی زمان جاری ست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
وگل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد.
به گفته یونگ،”هر آفرینش هنری،هرتجلی غیبی،هرکلام جادویی ریشه در دریای بیکران درون دارد و به سرمنزلی اساطیری پیوسته است.” از این اقیانوس درونی است که صورت های جاویدان خیال بر می خیزند و در زمینه های گوناگون به جلوه گری می پردازند و هنگامی که جهان روحانی و ارزشهای معنوی مقام خود را از دست داده باشند در آفرینش های هنری و یا در رویا های آدمی به فعالیت می پردازند و خود را از طریق نماد هایی که مطابق با روح زمانه است،نمایان می کنند. این صورت ها از حقیقتی ماورای تجربه های انسانی بهره دارند و منشأشان در نیرویی مینوی در عالم قدسی ست. هنر تجلیگاه صورت های خیالی است و شاعران پیام آور حقایق ازلیند.آنها واسطه میان زمین و آسمان هستند و “دستهاشان از شاخه های اساطیری میوه می چیند.”
اشعار فروغ در حال آنکه آئینه دنیای حسی و زندگی شخصی اوست و ریشه در فرهنگ قومی خود دارد، از محدوده تجربه های فردی فراتر می رود و بیان شاعرانه اش از عالمی ماورای خاطره های بومی و واقعیت های اجتماعی سرچشمه می گیرد. او وفادار به اصل مادینه خویش پرده از چهره بزرگ – بانوی هستی بر می دارد و از دهان او سخن می گوید:
من در پناه شب
از انتهای هرچه نسیمست می وزم
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
باگیسوان سنگینم،در دستهای تو
وهدیه می کنم به تو گلهای استوایی این گرمسیر جوان را.
در ابتدایی ترین نظام های اجتماعی،که مادرسالار هستند،بزرگ بانو حاکم مطلق است. او ماده اولیه،مادر هستی ، خدای آفرینش و فرمانروای جهان مردگان است. دروازه بهشت و دهانه دوزخ است. اصل بقا و فناست و پرستش او بنیاد نخستین دینها است. بدن او الگویی ست که جهان از روی آن آفریده شده است. شکم او زهدان زمین است و پایینترین حد آن جهان زیرین و تاریکی دوزخ است. پوست او دشت باروری که رستنیها بر آن می رویند و از این رستنیها میوه های شفابخش و نوشابه های جادویی به دست می آیند. شیر او سرچشمه باران و آب حیات و منشأ معرفت و فرزانگی است.نَفَس او کلام و لوگوس(Logos) است. در اساطیر مصر، ایزیس (Isis) بانوی باروری و ماه است. در بین النهرین و بابل ، ایشتار زمین-مادر و زهدان رستنی هاست. تیامات، هیولای آبهای آغازین و روح ظلمت و آشفتگی است. در اساطیر یونان آفرودیت رب النوع عشق و زیبایی است در اسطیر هند شاکتی تیروی مطلق هستی است. در میان ادبیات، او همان هلنِ افسونگر، پری دریایی،دخترپادشاه چین، مونالیزای مزمور، سودابه مکار و شهرزاد قصه گوست. زنی اثیری یا لکاته و عجوزه است.مریم مقدس و سوفیای ملکوتی جلوه های روحانی او هستند. اولین نماد یا تجسم تصویری بزرگ- مادر دایره مقدس و یا ماری است که دم خود را به دندان گزیده است. دایره ازلی زهدان آغازین است و نطفه تمام بودنیها در آن نهفته است.
در جهان خودآگاه، جهان پدر و حکومت ارزشهای نرینه، بزرگ بانوی ازلی به قلمرو تاریکی و فراموشی تبعید می شود،اما پیوندی عاشقانه با خواب و خیال آدمی دارد و پیامش را از آن سوی زمان به گوش او می رساند:
گوش کن به صدای دوردست من
در مه سنگین اوراد سحرگاهی
که چگونه باز با ته مانده دستهایم
عمق تاریک تمام خوابها را لمس می سازم.
او با وزش هر نسیم، با رویش هرگیاه، با “دریافت ظلمت و ادراک ماه”، با گردش فصول و تپش تخمکهای سبز در دل خاک ، حضور مخفی خود را بیان می کند و چون “پریزاده ای کوچک در اقیانوسی دور نوای دلش را در نی لبکی چوبین می نوازد.” در نامه ای از فروغ می خوانیم : “ می خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من آن جاست، در آنجا که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه می دهد.گویی همیشه وجود داشته است،پیش از تولد و بعد از مرگ. گویی بدن من یک شکل موقت دارد و زودگذر آنست. می خواهم به اصلش برسم. می خواهم قلبم را چون میوه ای رسیده به همه شاخه های درختان آویزان کنم.”
فروغ تجسم بزرگ بانوست. زنانگی او در جنسیت زن خلاصه نمی شود. عصیان او نه تنها بر علیه جامعه ای است که محکومش می کند بلکه تلاشی دردناک برای یافتن تمامیت وجودش است. او عمق تاریک زمین است و در زهدان از لیش دانه ها سبز می شوند و ریشه ها به هم می رسند. او “خوشه های نورس گندم را زیرپستان می گیرد و شیر می دهد” و اعتراف می کند:
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام آبها را می کشد در خویش
تا تمام دشتها را بارور سازد.
و پیوندی شگفت با آبهای راکد و حفره های خالی دارد.
او زنی است که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب خواب هزار ساله اندامش را
آشفته می کند!
در کتاب های اسیر، عصیان، و دیوار و هم چنین در بخشی از تولدی دیگر،صورت ظلمانی و ویرانگر بزرگ بانو نمایانگر است. او روح تاریکی ست و پیوندی ژرف با شب دارد.
من ظلمت و تباهی جاویدم
تو نور روشن امیدی
در شب کوچک من،افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانی است
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
تمام هستی بزرگ بانو وابسته به تولد و بازگشت جاودانه فرزند اوست. او جنین نرینه اش را چون کلامی مقدس، تکرار کنان، به سرآغاز آفرینش، به ابتدای جسم و “مرکز معطر یک نطفه” باز می برد، به سحرگاه هستی:
تمام هستی من آیه تاریکی ست
که تو را در خود
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
در بخشی از تولدی دیگر و در مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ دیگری ظاهر می شود که در او از شور مرگ و شهوت و دیوانگی اثری نیست.شعله های سرکش بزرگ-بانوی عصیانی و بوسه های مرگ آفرینش جای خود را به آرامش و تأملی غمگین داده است.شور دوزخ تبدیل به ایمان به فصل سرد و ” یاس ساده و غمگین آسمان” شده است. خاک سیاه و داغ که لبریز از میل و غریزه بود، چون مادری شکیبا، فرزندی روحانی را در بر گرفته است:
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش.
در این مرحله زبان شاعرانه ی فروغ به اوج کمال خود می رسد و نماد هایی که پیوسته تکرار می شوند عبارتند از پنجره و پرنده و نور و آسمان. اما باید به خاطر سپرد که میان پرنده و درخت تفاوتی آشکار است. پرنده نماد روح و جوهر روحانی ست که در رابطه با معنویت آسمان و پدر است. درخت فرزند زمین است و ریشه در خاک دارد. تمامی هستی او وابسته به مادر است. روحانیتی که درخت بدان آگاه شده از دل ماده بر می خیزد و عرفانی است که ریشه در جسم دارد. پرنده فرشته ای است که با درد و عشق آشنا نیست، از اینرو در غایت گذرا و مردنی است. فرزند نرینه وفادار به اصل خود است و می داند که دوباره به زهدان مادر باز خواهد گشت و از نو سبز خواهد شد. اما در این سیر و سلوک معنوی به روحانیت آسمان نیز پی برده و روح نرینه ی پدر را شناخته است. سیب معرفت نیک و بد را چشیده است و راز پروانه را به خاطر دارد. او به خورشید و لانه سیمرغان نخواهد رسید چرا که از “تبار درختان” است و پای در خاک دارد. اما خاطره ی پرواز در یادش باقی است:
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز زا به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.
(نشریه ایران نامه / شماره ۲۸ / تابستان ۱۳۶۸)
فروغ از نگاه بزرگان
رضا براهنی: فروغ فرخزاد نخستین زنی است که علیه رأس خانواده قیام کرده و این قیام را در زندگی شخصی و زندگی شعری، به عنوان مسئله اصلی زندگی و هنر یک زن شاعر متجلی کرده است. این قیام علیه رأس خانواده قیام علیه تاریخ مذکر ایران است که همه چیز آن بر محور تسلط مرد شکل میگیرد. فرخ زاد سنت خانواده ی پدری، سنت خانواده ی شوهر، و سنت خانواده ی معشوق را زیر پا میگذارد. در اولی و دومی مرد مسلط است، در سومی، او معشوق را از چارچوب خانواده زندار و بچه دار برمیگزیند. فرخ زاد سیستم خانواده را به هم زده است. ممکن است زنهای دیگری هم دست به چنین کاری زده باشند، و چه بسا که در عالم شعر از این بابت هم فرخ زاد پیروان و حتی مقلدانی هم داشته باشد، اما مسئله این است، بیان چنین مسئله ای در شعر، و هستی خود را درون شعر دیدن، و دو هستی، یعنی زندگی، و زندگی شعر را با هم ترکیب کردن، و با استمرار تمام دنبال معنای این دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در کمال نسبی آن، در شعر فرخ زاد میبینیم.
مسعود بهنود: آسان نیست غم از دست دادن چنین غنیمتی. شعر، زندگی او بود و او زندگی شعر. شعر ما بی او مرده است و نمرده است. مرده است چرا که فروغ مرد، نمرده است چرا که فروغ جاودانی است. او هرگز از تابش نمی ماند، هر سطر از شعرهای او، شطی است روان که از جریان نمی ماند و با مرگ فروغ نمی میردصمیمی حرف می زد. وقتی حرفی داشت شعر می گفت، بنده ی قلم نبود، و قلم را هم بنده خودش نکرد. او آزاده بود. آن روز جلو پزشکی قانونی خورشید به راستی مرده بود. قلب ها به سردی خود فکر می کردند و ساعتی بعد در غسالخانه امامزاده اسماعیل قلهک تن شعر معاصر ایران را شستند، ولی این شعر ما نبود که به خاک سپرده می شد. این جان باخته ای بود که روانش پایدار کننده ساقه های پربار شعر خواهد بود. او در اوج شعری خود مرد.
احمد شاملو: فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد. فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود.
محمد مختاری: فروغ خود را به شعر می سپارد، تا هرجا که می خواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه یابی ناگزیر او می رساند.او به ذات شعر، به ذات رابطه ی انسانی و عشق روی کرده است. از این راه دریافته است که آدمی به زندگی بسته است. و سلب زندگی از آدمی، سلب هویت خود اوست. زندگی به عشق بسته است و سلب عشق از زندگی یعنی سلب هویت از آدمی. عشق نهایی ترین رابطه ی بیواسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق شاهدِ همند. پس، از درون شعر، به کشف عشق، و از عشق، به کشف انسان می رسد. ذات آزاد شعر از ذات آزاد آدمی جدایی ناپذیر است. از هر یک که آغاز کنیم، به دیگری می رسیم. و کسانی که از این یگانگی باز می مانند، در ادراک ذات شعری شان نیز خللی پدید می آید و یا هست.
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده است
یدالله رویایی: من از کدام شاهد آغاز کنم؟ که این شواهد بدبخت، آن همه آغاز و آن همه جوانی را، اینک حضور نمی دهد، در پیش چشم تو، در پیش چشم من. من زیر ضربت مرگ هستم.
شاعر شکل و کلام، شاعر انقراض قراردادهای شاعرانه، و شاعر کوشش هایی برای دعوت تازگی ها، استعداد نابش «شعر مستقل» را به حال خود می گذاشت تا به ادراک های بدوی و خودرویش وفادار بماند و از آن وفای هوشمند و از آن همه تازه، انفجاری تازه برآرد. و آن همه ذهن تلاشکار خلاق که حجم های حس و عشق و غزل را از تو عبور می دهد، و در آن جا نوسان راز و شعر و تآلم انسانی، به مهربانی، تقسیم می شوند و تو در حیرت فرشته و شبنم رها می شوی.
تصویری یگانه از زندگی و کارش بود، اما هیچ گاه از سر عقده تظاهری به «شاعرانه زندگی کردن» نمی کرد. راحت بود و باز و بی گره، در دوردست های آن وجود نازنین آسودگی، رفتاری خاص داشت، او بسیار بود و بحران بسیار داشت. هر چند یک بار، قلبش از ملالی گم و مبهم می فرسود و تا این مرحله آرام گیرد، در آستانه ی ستوه می نشست و در به روی خویش می بست و خدمتکار پیر و مهربانش که به احوال او آشنا بود، روزها و گاه هفته ها در به روی کس نمی گشود.
آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است! اما من او را فراموش نخواهم کرد، و تصویر هوشمندش را در میان ابدیت های شادمان آن سوی دیوار، در کنار تمام کسانی می بینم که در گذار قرون، بشریت را به بلندترین درجات اعتلا و هیجان، عروج داده اند. که او ملکه ی شعر، عاقله ی عصر و دوام حیثیت آدمی است.
مهدی اخوان ثالث: این غم بسیار سنگین تر از آن است که به تنهایى، یک دل تحمل بتواند کرد. ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بى تاب شد سه دیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند. مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا، زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز، این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان.
نامههای فروغ
بخشی از وجود فراخ و بی مرز فروغ را تنها می توان در نامه های او به اطرافیان، بازشناخت. نامه هایی سرشار از واگویه های درونی این روح عاصی که از “احساس شدید خوبی های بی حاصل” رنجی ایدی می برد.
بخشی از نامه های فروغ به ابراهیم گلستان :
…حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی ست که می توانستم داشته باشم، اما کج رویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم.
بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است. نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند … و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است. ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه برمی گردم و با خودم تنها میشوم یک مرتبه حس می کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمی ماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس.
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم …
بخشی از نامه فروغ به پدرش :
درد بزرگ من این است که شما هرگز مرا نمی شناسید و هیچوقت نخواهید شناخت. شاید شما هنوز هم وقتی راجع به من فکر می کنید مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانه ای که از خواندن رمانهای عشقی و داستانهای مجلۀ تهران مصور در مغز او بوجود آمده است می دانید.کاش اینطور بودم، آنوقت می توانستم خوشبخت باشم. آنوقت به همان اطاقک کوچولو و همان شوهری که می خواست تا آخرعمرش یک کارمند جزء باشد و از قبول هر مسئولیتی و هر جهشی برای ترّقی و پیشرفت هراس داشت، و وّراجی با زنهای همسایه و دعوا کردن با مادرشوهر و خلاصه هزار کار کثیف و بی معنی دیگر قانع بودم و دنیای بزرگتر و زیباتری را نمی شناختم و مثل کرم ابریشم در دنیای محدود تاریک پیله خودم می لولیدم و رشد می کردم و زندگیم را به پایان می رساندم! امّا من نمیتوانم و نمی توانستم اینطور زندگی کنم، وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با اینصورت احمقانه اش شروع شد، من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم ، من نمی توانم مثل صدها هزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا می آیند و روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه از آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند زندگی کنم. یادم می آید وقتی من در خانه برای خودم کتابهای فلسفی می خواندم . می نشستم و ساعتها با استاد فلسفه دانشکدۀ ادبیات راجع به فلسفه های شرق بحث می کردم شما راجع به من اظهار عقیده می کردید که دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجله های مزخرف فکرم فاسد شده ! آنوقت توی خودم خرد میشدم و از این که در خانه اینقدرغریبه هستم اشک توی چشمهایم جمع می شد و سعی می کردم خفه بشوم و به کارکسی کاری نداشته باشم.
بخشی از نامه های فروغ به برادرش، فریدون :
زندگی همین است. یا باید خودت را با سعادت های زود یاب و معمول مثل بچه ها وشوهر وخانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیر معقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات! اما به هر حال همیشه تنها هستی و تنهائی تو را می خورد و خرد می کند. من قیافه ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده وفکر آینده خفه ام می کند ولی بگذریم…بگذریم. بگذریم… بعضی وقتها فکر می کنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد چون به چیزی دلبستگی ندارم و آدمی بی ریشه هستم. فقط دوست داشتن من است که حفظم می کند اما فایده اش چیست …آه فری جانم نمی دانی چرا این حرفها را می نویسم ، اما دلم گرفته، گرفته و در اینجا خیلی تنها افتاده ام، شما ها همه رفته اید. مادرم همیشه غصه دار است و به پدر فقط می شود سلام گفت. هنوز که هنوز است بعضی وقتها می نشینم وگریه می کنم…از زندگی گذشته به کل بریده ام _ وقتی کامی را در خیابان می بینم که حالا قدش تا شانه ام میرسد فقط تنم شروع می کند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن اما نمی خواهمش نمی خواهمش. فایده این علائق و روابط چیست.
من خیلی بدبخت هستم فری جانم وهیچ کس نمی داند. حتی خودم هم نمیخواهم بدانم چون وقتی با این مسأله روبرو می شوم تنها کاری که می توانم بکنم این است که خودم را از پنجره پائین بیاندازم.
آه…. دارم چرت و پرت مینویسم. پائیز که آمدی با هم صحبت خواهیم کرد و خدا کند پائیز بیاید.
بخشی از نامه های فروغ به پرویز شاپور، پس از جدایی :
حالا ساعت ۱۰ شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید . در من نیرویی هست . نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام . من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه . من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد . من می خواهم زندگی ام بگذرد . من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم. پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن. امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد. هیچ کس نمی تواند درد مرا بفهمد. همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روم. گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم.
فروغ سینماگر؛ کارنامه سینمایی یک شاعر
به مناسبت چهل و پنجمین سال درگذشت فروغ فرخزاد، پرویز جاهد منتقد سینمایی به کارنامه سینمایی این شاعر ایرانی پرداخته است.
چهل و پنج سال از مرگ نابهنگام فروغ فرخزاد میگذرد، کسی که نه تنها در زمینه شعر و ادبیات، پیشرو و سنت شکن بود بلکه با ساختن فیلم مستند «خانه سیاه است»، تحول تازهای را در سینمای مستند ایران به وجود آورد و نام خود را به عنوان نخستین زن سینماگر در تاریخ سینمای ایران ثبت کرد.
فیلمی که جایزه بهترین فیلم مستند فستیوال اوبرهاوزن آلمان را در سال ۱۹۶۴ به دست آورد، کریس مارکر، سینماگر برجسته فرانسوی آن را شاهکار خواند و با سرزمین بینان لوئیس بونوئل مقایسه کرد و جاناتان روزنبام منتقد سرشناس و معتبر آمریکایی، به ستایش از آن پرداخت و آن را اثری تغزلی و عمیقا انسانی نامید.
اما نگاه دقیقتر به کارنامه سینمایی فروغ، نشان میدهد که فعالیت سینمایی او تنها منحصر به ساختن فیلم «خانه سیاه است» نبوده است. فروغ در طی ۷ سال همکاری خود با استودیو سینمایی گلستان که ابراهیم گلستان آن را در اواخر دهه سی راه اندازی کرده بود، به عنوان تدوین گر، در تولید فیلمهای مستند مهم و قابل توجهی همچون مجموعه شش قسمتی «چشم انداز» برای شرکت نفت از جمله «یک آتش»، «آب و گرما» و «گردش چرخ» همکاری داشته است.
همکاری با استودیو گلستان
فروغ در سال ۱۳۳۷ به عنوان منشی و ماشین نویس به استخدام استودیو گلستان درآمد. اما خیلی زود با سینما و کارهای مربوط به تدوین و صداگذاری فیلمها آشنا شد. در این زمان، ابراهیم گلستان، سرگرم ساختن مجموعه مستند چشم انداز برای شرکت نفت بود. مجموعهای شش قسمتی از درخشانترین آثار مستند سینمای ایران که در فاصله بین سالهای ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۱، در استودیو گلستان تهیه شد و در تهیه آن افرادی چون شاهرخ گلستان (برادر ابراهیم گلستان)، محمود هنگوال، سلیمان میناسیان و فروغ فرخزاد نقش داشتهاند. فروغ به عنوان دستیار و تدوین گر، با گلستان در ساختن فیلمهای این مجموعه از جمله فیلم مستند درخشان «یک آتش» همکاری کرد که این فیلم در بخش مستند دوازدهمین جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد و برنده مجسمه مرکور طلایی و مدال شیر سن مارکو شد.
فروغ حتی برای برخی از قسمتهای این مجموعه مثل «چشم انداز چهارم» یا «طرح گچساران»، همراه با گروه فیلمبرداری به جنوب رفت و بعد به کمک گلستان به تدوین راشهای فیلمبرداری شده پرداخت. نام او به عنوان تدوین گر در قسمت «گردش چرخ» از مجموعه «چشم انداز» هم آمده است. وی در تدوین فیلمهای مجموعه «چشم انداز»، از خود خلاقیت و هوشمندی زیادی نشان داد. خلاقیتی که اوج آن را چند سال بعد در مستند «خانه سیاه است» میبینیم.
خانه سیاه است
در سال ۱۳۴۱، انجمن کمک به جذامیان، ساختن فیلمی درباره جذام خانه بابا باغی تبریز را به استودیو گلستان، پیشنهاد کرد. گلستان نیز کارگردانی آن را به عهده فروغ فرخزاد گذاشت. این نخستین فیلم فروغ در مقام کارگردان بود که پیش از این فیلمی نساخته بود اما به واسطه مونتاژ بعضی از قسمتهای مجموعه مستند «چشم انداز»، با سینما و قابلیتهای بیانی آن آشنا شده بود و آن را به ذهنیت شعریاش نزدیک حس کرده بود. فروغ در فیلم «خانه سیاه است»، تمام خلاقیت هنری و استعداد سینماییاش را به کار میگیرد و با ترکیب بینش شعری تراژیک، نگاه ملانکولیک و گرایشاش به مفهوم زوال و نیستی، فیلمی ساخت که بدون تردید یکی از درخشانترین و برجستهترین مستندهای تاریخ سینمای ایران و حتی جهان است. با اینکه ابراهیم گلستان، در زمان فیلمبرداری «خانه سیاه است» حضور فیزیکی نداشت اما یقینا فروغ از مشاوره و ایدههای موثر او در ساختن فیلم، به ویژه در مرحله تدوین و صداگذاری برخوردار بود، کما اینکه نگارش بخشی از گفتار فیلم را که در معرفی بیماری جذام است، خود گلستان به عهده میگیرد و صدای او بر روی فیلم شنیده میشود:
«دنیا زشتی کم ندارد. زشتی دنیا بیشتر بود اگرآدمی بر آنها دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است. براین پرده اکنون نقشی از یک زشتی، دیدی از یک درد میآید که دیده بر آن بستن دور است از مروت آدمی. این زشتی را چاره ساختن، به درمان این درد یاری گرفتن و به گرفتاران آن یاری دادن، مایه ساختن این فیلم و امید سازندگان آن بوده است … جذام بیماری بیدرمانی نیست.»
فروغ نیز به گفته گلستان در «نوشتن با دوربین»، برای نگارش متن شاعرانه فیلم، از کتاب عهد عتیق (مزامیر داوود، جامعه بنی سلیمان و کتاب ایوب) استفاده کرده و با صدای محزون خود آن را خوانده است.
درونمایه فیلم که ترکیبی از حسهای متضاد یاس و امید، ملال و شادی، رنج و خوشبختی، بقا و نیستی و مرگ و زندگی است، نتیجه تاثیرپذیری فروغ از مضامین کتاب عهد تحقیق و شرایط اجتماعی نابسامان و یاس آور زمان اوست. فروغ چنانکه خودش در مصاحبهها گفته است، در سال ۱۳۴۰ با انگیزه تقویت دیدگاهها و زبان شعری خود، به مطالعهای عمیق در کتاب مقدس (عهد عتیق) میپردازد، آنچه که از آن به دوره تورات خوانی تعبیر میکند، اشعاری نظیر «آیههای زمینی» و «تولدی دیگر» محصول همین دوره است.
گفتگوی فرج الله صبا با فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان که در شماره اسفند ۱۳۴۲ مجله روشنفکر، منتشر شد، دربردارنده دیدگاههای فروغ درباره فیلم «خانه سیاه است»، بیماری جذام، بیهودگی، ناامیدی، مرگ و زندگی است. این گفتگو میتواند روشنگر بسیاری از ابهاماتی باشد که بر فیلم فروغ سایه افکنده است. فروغ در این گفتگو به بیان دیدگاه جبرگرایانه خود درباره زندگی که درونمایه اصلی فیلم را تشکیل میدهد، میپردازد. او در اینباره میگوید: «زندگی یک چیز جبری است. زندگی است که این انسان جذامی را اداره میکند، نه او زندگی را…. او مثل یک ذره است از زندگی.»
سلیمان میناسیان فیلمبردار «خانه سیاه است» در مورد نحوه کارگردانی فروغ در این فیلم، میگوید: «فروغ خیلی راحت بود و اصلا سر صحنه نگرانی نداشت». به گفته میناسیان، فروغ، زمان فیلمبرداری، هیچ فیلمنامه دکوپاژ شدهای در اختیار نداشت و در مورد زاویه دوربین و یا اندازه نماها، سر صحنه وگاه با مشورت او تصمیم میگرفت. به گفته او، شیوه کار فروغ با جذامیها در این فیلم، بیشتر فی البداهه بود و تنها در مورد چند صحنه، از جمله صحنهای که در آن یک زن جذامی، در آینه بر چشمان خود سرمه میکشد، از قبل با جذامیها، تمرین میشد.
به اعتقاد میناسیان اهمیت فیلم فروغ در این است که «ملودرام نمیشود و حسناش این است که از آن ژانر درآمده است».
«خانه سیاه است»، پس از نمایش در کانون فیلم، به جشنواره فیلم کن فرستاده شد اما گلستان بنا به دلایلی که شرحش در کتاب «نوشتن با دوربین» آمده، با نمایش آن در جشنواره کن مخالفت کرد. پس از آن، فیلم، در دهمین جشنواره فیلمهای کوتاه اوبرهاوزن آلمان (۱۹۶۴) شرکت کرد و جایزه نخست این جشنواره را به عنوان بهترین فیلم مستند به دست آورد. همچنین به دومین جشنواره فیلم مولف پزارو ایتالیا (۱۹۵۷) نیز فرستاده شد و مورد تقدیر هیئت داوران این جشنواره قرار گرفت.
دوبله فیلمهای خارجی
یکی دیگر از فعالیتهای فروغ فرخزاد در استودیو گلستان، دوبله فیلمهای خارجی بود. به گفته پرویز بهرام، بازیگر، گوینده و دوبلور سینما، فروغ در اولین سفرش به ایتالیا در سال ۱۳۳۵، با دوبلورهای گروه الکس آقابابیان در دوبله چند فیلم همکاری کرده بود.
پرویز بهرام، در خاطرات خود از فروغ در کتاب «فروغ فرخزاد و سینما» (غلام حیدری)، درباره فعالیتهای فروغ در این زمینه میگوید: «خدا رحمتش کند، به اصطلاح ما «سین» و «شین» را «میزد» و «نَک زبانی» بود… خیلی شیرین حرف میزد و همین بیان او را زیباتر میکرد… او استعداد این کار را داشت و اگر زنده میماند و در این رشته فعالیت میکرد، میتوانست یکی از دوبلورهای خوب سینمای ما باشد. صدایش استثنایی بود و در حرفه ما دوبلورهایی که صدای استثنایی داشته باشند زیاد نیستند. البته روزهای اول خیلی میترسید که در مقابل دوبلورهای حرفهای کم بیاورد.»
دیدگاههای سینمابی فروغ
فروغ فرخزاد در مقالهای با عنوان «تنگنای احساس و افکار» که برای اولینبار در مجله زن روز در بهمن ماه ۱۳۴۴ منتشر شد، نظرات خود را به روشنی درباره سینما بیان کرد و در پایان آن به بررسی فیلم «خشت و آینه» به کارگردانی ابراهیم گلستان پرداخت.
فروغ در تعریف سینما مینویسد: «سینما در یک تعریف ساده و کلی یعنی فکر کردن و حرف زدن به وسیله تصاویر. برای آنکه بتوانیم حرفی را به تصویر بیان کنیم، در مرحله اول باید آن حرف را داشته باشیم و آن حرف از ارزش نسبی برخوردار باشد.»
فروغ در این نوشته کوتاه به اهمیت سینمای مستقل و رهایی آن از قید و بند سرمایه و مناسبات بازار (که در آن زمان در انحصار فیلم فارسی بود)، اشاره کرده و در این مورد مینویسد: «موجودیت سینما عملا بر پایه سه عامل اصلی فکر، فن و سرمایه استوار است… سینما وقتی به صورت یک کالای تجارتی در میآید که نیروی سرمایه، که بیش از هر چیز به حفظ و بقای خود میاندیشد، آن قدر قدرت پیدا میکند که دو نیروی دیگر (فکر و فن) را تحت تاثیر قرار میدهد و به بیگاری میکشاند… این سینما در اصل، سینمایی است توخالی، اما پرزرق و برق، با اخلاقی ریاکارانه و تمایلاتی منحرف.»
گفتگو با برناردو برتولوچی
گفتگوی کوتاه برناردو برتولوچی، سینماگر برجسته ایتالیایی با فروغ فرخزاد، علیرغم جاروجنجالی که پیرامون آن ایجاد شد، دربردارنده نکات تازهای درباره دیدگاههای فروغ درباره سینما نیست.
برتولوچی در سال ۱۹۶۶ بعد از شکست تجاری فیلم پیش از انقلاب، فیلم مستند سه ساعتهای درباره استخراج و توزیع نفت برای تلویزیون ایتالیا ساخت. درجریان ساختن این فیلم بود که برتولوچی به ایران سفر کرد و با فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان (چند ماه قبل از مرگ فروغ در ۱۳۴۵) در استودیو گلستان دیدار و گفتگو کرد. .
فروغ بازیگر
فعالیتهای بازیگری فروغ در سینما محدود به فیلمهای «خشت و آینه»، فیلم مستند کوتاه «خواستگاری» و فیلم ناتمام «دریا»، هر سه به کارگردانی ابراهیم گلستان است.
ابراهیم گلستان در سال ۱۳۴۰، فیلم کوتاه «خواستگاری» را به سفارش موسسه ملی فیلم کانادا (National Film Board of Canada) ساخت که در آن فروغ فرخزاد، در کنار پرویز داریوش و طوسی حائری (همسراول احمد شاملو) بازی کرد. ابتدا قرار بود جلال آل احمد در این فیلم در مقابل فروغ بازی کند اما آل احمد به دلایلی از کار کناره گرفت و پرویز داریوش به جای او انتخاب گردید.
در همین سال گلستان، امتیاز داستان کوتاه «چرا دریا توفانی شده بود» نوشته صادق چوبک را از او خرید و تصمیم به ساختن فیلم بلندی براساس آن گرفت. گلستان، فروغ فرخزاد را برای ایفای نقش اصلی فیلم انتخاب کرد و پرویز بهرام، ذکریا هاشمی، تاجی احمدی، اکبر مشکین و رامین فرزاد بازیگران دیگر آن بودند، اما پس از فیلمبرداری چند سکانس، گلستان از ادامه کار صرف نظر کرده و فیلم را متوقف کرد.
پرویز بهرام، یکی از بازیگران این فیلم ناتمام، در کتاب «فروغ فرخزاد و سینما»، درباره این فیلم چنین نوشته است: «یادم میآید که در صحنهای من و فروغ در باغ قیطریه، مشاجرهمان میشد و من برای آنکه بازیها به دلخواه گلستان درآید، شانزده بار به فروغ سیلی زدم، با هر بار تکرار این صحنه چشمهای فروغ، درشت و درشتتر میشد. این اصطلاح عامیانه معروف که میگویند توی گوش فلانی خواباند و برق از چشمش پرید واقعاً آنجا مصداق داشت. نمیدانم که چرا گلستان هربار میگفت: «تکرار، درنیامد.» فقط یک بار یادم هست که هواپیمایی از بالای سرمان گذشت و صدا را خراب کرد. بالاخره، گلستان، شانزدهمین برداشت را قبول کرد و فروغ با فیلمبرداری این صحنه از محوطه دور شد و من واقعا ناراحت شدم.»
گلستان، سکانس رقص فروغ را در فیلم ناتمام «دریا»، این گونه توصیف میکند: «… و از آن مهمتر صحنهای است که زن شروع میکند به رقصیدن و قصه گفتن که این صحنه را فروغ بازی میکند و محشر است. همه را با صدا گرفتم. از لحاظ پلاستی سیته و فلان، صحنه غروب در باغ که درختها در تاریکی غروب فرو میروند و اینها دارن میرن توی باغ که گنجشکی بگیرن. این صحنه را هم گرفتم. ولی اون صحنهای که فروغ ادای درویشها را درمیآورد و قصه میگوید و مست بازی در میآورد، فوقالعاده است آن صحنه.»
فروغ در سال ۱۳۴۳ در فیلم «خشت و آینه» تنها در دو صحنه کوتاهی در ابتدا و انتهای فیلم، در نقش زنی چادری که طفل خردسالش را در عقب تاکسی هاشم (زکریا هاشمی)، شخصیت اصلی فیلم جا میگذارد، ظاهر شد.
فروغ فرخزاد در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، در یک تصادف اتومبیل در تهران درگذشت. او زمان مرگ تنها ۳۲ سال داشت. متاسفانه او آن قدر عمر نکرد که تجربه سینمایی منحصر به فردش در «خانه سیاه است» را تکرار کند اما با این شعر بلند سینماییاش، مسیر تازهای در برابر سینمای مستند روبه رشد ایران گشود و تاثیر آن تا امروز همچنان باقی است.
بیتفاوت
فروغ فرخزاد
وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
“عجب!… شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید”
با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند. فکر میکردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
“میدانی که برای چه آمدهام؟!”
مثلِ بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود میبست و گفت: “البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری”
وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا میکوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشتهایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه میخواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بیآنکه خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
“با این ترتیب.”
و صدای او را شنیدم:
“حالا میتوانیم شروع کنیم.”
سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانهای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجههایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزیدم، میخواستم فریاد بزنم:
که چه؟ چرا به من راه نمیدهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستادهای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچوقت نمیگویی که از من چه میخواهی، هیچوقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوشبخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشتانگیز و تمسخرآلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلکهایم را به زیر انداخت. خجلتزده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: “آه دیوانه، دیوانه”
نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گلهای رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفشهای او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بیرنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان میفشرد، سینهاش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند – خاموشی «زندگی» را مینگریست و چانة محکم و لبهای لرزانش، و نمیدانم چرا بیهوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدمهای کشیدهاش به سوی من میامد گفت: “و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد”
سرم را با بیاعتنایی نومیدانهای تکان دادم.
“چه چیز را بگویم چه چیز را؟”
به نظرم رسید که آن چه مرا رنج میدهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
“قضیه خیلی یکطرفی است نه، من اشتباه میکنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم”
آنوقت او دستهایش را گذاشت روی شانههای من و روی صورتم خم شد. نفساش داغ بود. گونههای لاغر و پیشانی بلندش را به گونهها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس میکردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشمهای خاکستری و سرد، رنگ میگرفت.
“اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان، و دیگران را هم ببینیم.”
“عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. میفهمی چه میخواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟”
آه، او پیوسته با این فلسفهها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه میخواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفتههای او بود. بیآنکه به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچوقت راجع به گفتههای او عمیقانه فکر نمیکردم. از این کار میترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفتههای او به دنبال یک اعتراف میگشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، میخواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی میکرد.
با هیجان دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم:
“دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟”
و در آن حال دلم میخواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیدهای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتابها ایستاد.
“همهاش حساب میکنی، همهاش به خودت فکر میکنی.”
و آن وقت با هیجان بهطرف من برگشت.
“بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.”
آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. میدانستم که چه میخواهد و چه میگوید. میدانستم که فقط میخندد، فقط میخندد، فقط میخندد به همهچیز و به همهکس، حتی به خودش. اما من نمیتوانستم مثل او باشم، میخواستم فریاد بزنم:
“دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که میخواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آنجا برسم”
اما احساس کردم که قدمهایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفتهاند، حس کردم که قدمهایم مرا یاری نمیکنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بینیازی رسیدن…آه، شاید همة سالهای عمرم کافی نبودند و من بیهوده تلاش میکردم: بیهوده تلاش میکردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی میکردم باز گردانم.
از مقابل گنجة کتابهایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسهانگیز بود.
“گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من میآیی، نه؟”
قلبم لرزید. نمیخواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم میخواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید “تو این کار را بهخاطر من نخواهی کرد”، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
“این طور تصمیم گرفته بودم”
“وحالا چهطور؟”
بیشتر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه میخواستم؟
“حالا، حالا،…آه، نمیدانم!”
شاید او همین را میخواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمیکردم. این خیلی دردناک بود. آنوقت او با اطمینان برخاست.
“شام را با هم میخوریم”
من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
“نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.”
و در همان حال گویی او با نگاهش به من میگفت:
“دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد…آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟”
“البته شام میخوریم، اما بعد”
و او با خونسردی گفت:
“بعد هر طور که دلت میخواهد رفتار کن”
“من اینجا نمیمانم.”
و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یکبار از من با «کلمه»، کلمهای که در گوش من صدا میکند، چیزی خواسته باشد.
“اما او خندید، خندهاش رنجم میداد، چون میدانستم که همه چیز را در من میخواند”
“البته اگر بخواهی، میروی”
من بیآنکه خودم بخواهم التماس میکردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او…او مرا خُرد و مغلوب میکرد، بیآنکه لحظهای از آن اوجِ بینیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
“نه، اگر تو بخواهی میمانم…و در غیر این صورت…”
نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اینکه میخواست بگوید: “بازی نکن، من دست تو را خواندهام”، و با لحن کنایهآلودی گفت:
“من عادت نکردهام امر کنم. بهخصوص در مقابلِ خانمی… تو میدانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری”
میز کوچکش را جلو کشید.
من میدانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچچیز نگفتم. میترسیدم که تا مرحلة زنِ حسابگری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست به شوخی گفت:
“آنهایی که با زبانشان به آدم فحش میدهند با قلبشان آدم را نوازش میکنند”
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله میکشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همهاش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسههای کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی میکرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمیتوانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آنوقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
“آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟”
و او با خونسردی گفت:
“دوستِ کوچکِ من نوشیدنیات را بخور”
سرم را بلند کردم. چیزی در چشمهایش میسوخت. حس کردم که پلکهایم داغ و سنگین میشوند. شب در ظلمت نفس میکشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشههای پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ میکند…
دی ماه ۱۳۳۶
(شناخت نامه فروغ ، نشر قطره)