
پایم را پس میکشم. از درد به خودم میپیچم. نگاهم را از صورتش جدا نمیکنم. دستانم را میبرم سمت پایم؛ دورش حلقه میکنم تا جلوی فوارهی خون را بگیرم. از لای انگشتانش اینها را میبیند. بلند میشود و میرود سمت آشپزخانه. دستش را میسراند سمت پاکت سیگار نعنایی فیلتر سفید و یکی بیرون میکشد و میگذارد بین لبهایش. فندک را روشن میکند و میگیرد زیرش.
رگهای دستش ورم کردهاند. صدای جیلیزش را میشنوم. پک اول را میزند. میرود ته آشپزخانه. خودم را روی زمین میکِشم، عقب میروم که ببینمش. پشتش به من است. دستهایش را میگذارد روی کابینت و میکندشان تکیه گاهش. تنِ کشیدهاش را از کمر خم میکند به جلو و میاندازد روی دستانش. سرش را میاندازد پایین. میدانم حالا چتریهایش در هوا معلق میشوند. شانههایش تکان تکان میخورند. کف دستش را میکشد بر پهنای صورت و بینیاش، و با صدایی کشیده، محتویاتش را بالا میکشد. رویش را بر میگرداند که نگاهم کند. دستهی موهایی که پشت گوش چپش قایم کرده بود، آویزان میشوند. برشان میگرداند سر جایشان. حالا راستیها ولو میشوند. عصبیاش میکند.
تقصیر من است که موهای لَختش را تا زیر گوشهایش دوست دارم. روی زمین دنبالم میگردد. دارم نگاهش میکنم. دستانم را دور پای راستم پیچیدهام. شیشه را بیرون میکشم. لبانش تکانهای ریزی میخورند. پوست چانهاش چروک خورده است. نگاهم که میکند، دوباره اشک از لای مژههایش سرازیر میشود. گریه که میکند، پف زیر چشمانش، دو برابر میشود و چند برابر زیباترش میکند. دو خط سیاه باریک، از انتهای چشمها تا کنارههای لبش کشیده شده. من دارم کیف میکنم از دیدنش. به خودم فحش میدهم. فحشهای ناموسی. از این که نمیتوانم جلوی این اتفاقات را بگیرم. یک چیزهایی مثل تقدیرند. مثل سرنوشتند. غیر قابل تغییرند. هر روز وقت غروب، قهوه درست میکنم. مینشینیم در ایوانِ رو به برکه. باد زوزه میکشد و میپیچد لای درختان. یک جرعه که مینوشیم، سردش میشود. من میدوم و از اتاق، پتوی نازکش را میآورم.
میاندازم روی شانههای باریکش. با چشمان درشت مشکیاش، بهم لبخند میزند. من کیف میکنم و مینشینم و جرعهی بعدی را مینوشم. بعد بلند میشوم، میدوم که کتابهایش را بیاورم. تا برایم شعرها و داستانهایش را بخواند. با آن صدای خش دارِ دورگهاش. نمیخواهم پتو و کتابها را از ابتدا بچینم. میخواهم بدوم برایش. او هم این را میداند و میخواند برایم. اما تا گوشهایم، ریههایشان را از صدای او پر نکردهاند، میگوید که خسته شده است. میفهمد سیر نشدهام. برای همین دستش را روی صورتم میکشد و باز تکرار میکند خسته شده است. چشمانم را میاندازم روی زمین و حرکت بالا به پایین پهنای دستش روی صورتم را تکرار میکنم. هی دست میکشم بر جایش تا سرد نشود.
بعد میرود و دراز میکشد روی مبل زرشکی وسط اتاق. پای راستش را میگذارد روی دستهی مبل و پای چپش را میاندازد رویش. دوباره کتابهایش را میزنم زیر بغلم و روبرویش میایستم که بخواند برایم. خسته است و میگوید که باشد برای فردا. امروز چشمانش را که بسته دیدم، رفتم سمت کمد بلورهایش. یکی را برداشتم. همان که از همه بیشتر دوست دارد را. سنگین بود. دو دستی گرفته بودمش. داشتم نگاهش میکردم. همین که باشد هم حالم را خوب میکند. اما میخواهم بیدار باشد. همیشه نگاهم کند. همیشه حرف بزند. دستانم را به شتاب بالا آوردم و درست بالای سرم، از هم بازشان کردم. ظرف کوبیده شد به دیوار پشت سرم و افتاد زمین. گرمبی صدا داد. صدای شکستن نشنیدم. بلند شد و نشست. خم شد به جلو. آرنجش را گذاشت روی رانها و باقیماندهی دستانش را آویزان کرد لای پاهایش. چشمان و دهانش باز مانده بودند؛ ابروهایش آویزان چشمانش. کمی هم سرش را کج کرده بود که لابد یعنی میپرسید چرا این کار را کردم؟ همین. رفتم سراغ گلدانی که گلهای رز آبیاش را دیروز خریده بودم. کوبیدمش بر زمین. شکست.
آب به لای چوبهای کف و تار و پود فرش نفوذ کرد و رفت زیر پاهایم. گلها روی زمین پخش شدند. ماندم و نگاهش کردم. دوباره تکانی به خودش داد. کوسنِ ساتنِ ارغوانی را برداشت و کرد توی دلش. انگار بخواهد بچهای را بازگرداند توی رحمش. تکیه داد به پشتی مبل. دست راستش را تکیه داد روی مچ دست چپش. نفس عمیقی کشید و بعد با پفی کشدار تا هوا در سینه داشت، بیرون داد. صورتش را توی دستش فرو کرد و به چپ و راست تکانش داد. پشیمان شدم. انگار یک وقتهایی از دنیا میروم و وقتی میآیم که دیر شده است. رفتم سمتش. که زانو بزنم. که سرم را بگذارم روی زانوانش و زار بزنم. که ناخنهای گلبهی کشیدهاش را بپرستم. پایم رفت روی یک تکهی بزرگ شیشه. تا ته فرو رفت. پاره شد. خون پاشید. از لای انگشتانش اینها را دید. حالا، بوی فرش و چوب خیس خورده و خون، در هوا پخش شده است.
دارم روی پس ماندههای چسبناک گوسفند قربانی میلولم. لزج است. هیچ جوریم نمیشود. نگاهش میکنم. ذوق میکنم. لبخند میزنم. دوباره شروع میکند. میگوید دِ لعنتی. بعد باقی حرفش را قورت میدهد. بجایش میگوید خسته شده است. کیف میکنم. شیهه میکشم از خوشحالی. صدایش در هوا پیچیده است. وقتی توی گلویش حباب دارد و حرف میزند را دوست دارم. گلوی من اما نه تار دارد و نه حباب. ادامه میدهد. بازخواستم میکند. میپرسد چرا این کارها را میکنم. بلند میشوم و میروم جلو. لنگ لنگان. روبرویش میایستم.
حتی اگر کفشهای پاشنه بلندم را هم بپوشم، باز هم قدش نمیشوم. لذت میبرم. صورت گندمیاش را لای دستانم میگیرم. میبوسمش. مژههایش را با نوک انگشتهای شصتم خشک میکنم. رد خونم میماند روی پوستش. ناخنهایش را میاندازد لای موهایم و سرم را در سینهاش فرو میکند. آرام میشوم. پایم تیر میکشد. میرود و روی همان مبل زرشکی لم میدهد. چشمانم را روی صورتش میگذارم و آرام آرام زمین را پاک میکنم. حالا دارد برایم شعر میخواند.