
نوشیدنیای گوارا، اما بینهایت تلخ! نوشیدنیای که انسان را از خود بیخود میکند. قدرت مبارزه را از آدم میستاند و به اینجا میرساند که دستش را بگذارد در دستان گرم “هوشنگ مرادی کرمانی”، و بگوید: باشد، من را ببر به هر آن کجا که باید. و بعد، منقلب بشود از تمام آن چیزهایی که میبیند. این انقلاب و تاثیر گذاری، فقط از یک لحن کاریزماتیک برمیآید. “شما که غریبه نیستید”، از سیرچ میگوید، روستایی از توابع کرمان. از جایی که مرادی کرمانی در آن بزرگ شده است. از خاطرات و لبخندهای تلخ یک کودک. کودکی که دارد در روستا زندگی میکند و هر آنچه میبیند را بازگو میکند. جزئیات را خوب میبیند. روح کودکان صاف است و صیقل خورده. از همین روست که میتوانند از حقایق پرده برداری کنند. آن طور که بزرگترها را بلرزانند. مرادی کرمانی، رفته است در صندوقچهی خاطراتش و به کودکیاش اجازه داده بیاید و حرفهای دلش را بزند.
اما چه چیزهایی، این کتاب را که تا این حد تلخ میکند؟ انقدر تلخ که آدم نمیداند از قلم نویسنده لذت ببرد آنجا که میگوید “درخت سر خم کرده بود تو آب رودخانه، انگار زلفهایش را میشست“، بعد نفس عمیق بکشد و ریههایش را ازشان پر کند؛ یا تن بدهد به داستانهای دردناکی که روی خطها دوخته شدهاند و همراهش آه از نهاد برآورد و سنگینیها را خالی کند. دم و باز دمی چنین در پیش رو داریم.
هوشنگ قصه، از دید اطرافیانش، سَرخور است. شوم است. شنیده است کمی بعد از به دنیا آمدنش، مادرش مرده. پدرش دیوانه شده. پدر ترسناکی که آواز میخواند. بلند بلند. گم میشود و آواره میشود مدام. زندگی اعیانی مادر و پدر بزرگش نابود شده و به گِل نشسته است. دیواری کوتاهتر از دیوار یتیم نیست لابد؛ پس، مردن کهنسالان هم به گردن او میافتد. پس، ورشکستی از سر بیلیاقتی و هوسرانی هم گردن او میافتد. حتی گوسالهی مریض هم که بمیرد، از بد یمنی اوست. با آوار شدن اینها روی سرش و تو سری خوردنهایش است که دائم خرابکاری میکند. دائم تنبیه میشود. فرستاده میشود در زیرزمین تنگ و تاریکی که ازش میترسد. کودکی که تنها آزارش، کنجکاوی و سوالهای پی در پیاش بود برای کشف جهان اطرافش. آنچه که حقش است. اما حالا دیگر حواس پرت است. خانه آتش میزند و جوهر میریزد روی فرشهای ارزشمند. درس نمیخواند. با کارهایش همه را به دردسر میاندازد. دیگر خودش هم قبول کرده که شوم است و به این وضعیت عادت کرده. نگران است جان مردم و خوشبختیهایشان را بگیرد. اما کاری از دستش بر نمیآید.
اوایل، مدرسهاش را دوست دارد. اما وقتی پدر دیوانهاش میآید و در حیاط میایستد و دیوانه بازی میکند، آبرویش میرود و توسط همکلاسیهایش مورد تمسخر قرار میگیرد. و تا آخر هم همهی اطرافیان، نگرانند که مبادا او هم مثل پدرش شود؛ دیوانه شود. جدای از اینها، تحصیل او، در دید قیمهایش جایگاهی ندارد. درست زمانی که باید برای امتحان، برود به سمت مدرسه، میفرستنش برای مهمانشان تریاک بخرد. تریاک، وسط راه بازگشت از مغازه، گم میشود و اینگونه ماجرا و فضای متاثر کنندهاش را به تصویر میکشد: “کارم در آمده است. برمیگردم تمام راهی که آمدهام، دویدهام. نگاه میکنم. پشت و پناه سنگهای ریز و درشت، لای پونهها و علفها را میگردم. هر جا چیزی مثل تریاک است چشمم را میگیرد. خم میشوم. حبهای تریاک، شکل پشکل گوسفند است. هر جا پشکلی میبینم، برمیدارم نگاه میکنم. زبان میزنم. میبینم تلخ نیست. طعم بدی دارد. میاندازم و میروم سر پشکل بعدی. امتحان بیامتحان. دلم شور تریاکها را میزند و بیپولی و خماری و حال و روز مهمانمان آقای افروز…” و اما در کمال ناباوری، این اوست که میشود متهم ردیف اول وضعیت نابسامان تحصیلش.
خرافات، مثل خوره افتاده است به جان سیرچ. “بادیهی شیر را میگیرد زیر چادرش و به هیچ کس نشان نمیدهد… زن قنبر اعتقاد دارد که مبادا چشم آدم ناپاک به بادیهی شیر بیفتد و شیر گاو خشک شود“. ممنوعیتهای بیمنطق. و نتایج خرافاتی، در صورت انجام دادن کار ممنوعه. مثل این که نباید به پوست مار دست زد. اگر کسی به آن دست بزند، خواهد مرد! هوشنگ با تمام این خرافات بزرگ میشود. این که جغد چه شد که جغد شد و یک داستان دروغین. این که اگر شاخهی درختی را بکنند، ازش خون میآید. این که هر کس زیر فلان درخت بخوابد، میمیرد؛ و دنیایی ترس و اضطراب، به او تزریق میشود. فقر و بدبختی بیداد میکند. آزار دهنده است. قند نیست. برنج نیست. چای نیست. آرد نیست. دکتر نیست. توالت نیست. همه دارند تکهای نان که در حکم طلاست، از جیبهایشان در میآورند و یواشکی، شکمهای به کمر چسبیدهشان را سیر میکنند. “در مدرسه، هر کس تکهای نان توی کیفش دارد. باید مواظبش باشد که بچهای به سراغش نرود. زنگ تفریح، بچهها نانهایشان را بر میدارند و میروند و گوشهای سق میزند. شرط بندی و برد و باختها سر “نان” است“. و این نان، که بدست آوردنش کار سختیست، تا آخر داستان، نقش بازی میکند. مردم، ساده و کوتهبیناند. وقتی یک پردهی سینمایی میگذارند روبرویشان که طرز ساختن توالت را نشانشان بدهند، این توجهشان را جلب میکند که چطور میشود یک دقیقهای، چاهی کنده شود، در حالی که در واقعیت، ساعتها وقت میبرد؛ و یا دو دقیقهای، دیواری کشید که چند روز کار میبرد! کارگری که در فیلم، در حال ساختن توالت است را دروغگو خطاب میکنند و به این قضایا اعتراض میکنند. و رشوه، امر مذمومی که نهادینه شده. از کودکی. بچهها به مبصرها رشوه میدهند تا گزارش تخلفاتشان به دست مسولین نرسد. بزرگترها هم رشوه میدهند تا خواستههایشان به نحو مطلوبی به انجام برسد. مبصرها و آدم بزرگها، رشوهها را قبول میکنند، چون گشنهاند. و همچنان روستایی که آباد است. رود دارد. درخت دارد. اما نان ندارد. و دارد ریشهاش میخشکد.
بعد، هوشنگ، مهاجرت میکند و به کرمان میرود. زمانی که مادر بزرگش، آخرین حلقهی اتصالش به آبادی هم دار فانی را وداع میگوید. نرسیده به شهر میگوید: “از بالای کوه کرمان را در دوردست میبینم. وای چه خوشگل است. انگار همهی ستارهها را ریختهاند توی کرمان. ستارهها تکهای از زمین را، گُله به گُله روشن کردهاند، ستارهها به زمین چسبیدهاند. ستارهها، تو سیرچ توی آسمان بودند، حالا ریختهاند روی زمین روی کرمان. جا به جا گوهر شب چراغ است. کرمان برق دارد و من هیچ وقت، تا آن موقع چراغ برق ندیده بودم. چراغها ستارهاند. از کوه سرازیر میشویم…” اما در کرمان نورانی هم، مشکلات، بیامان میبارند. فرستاده میشود به مدرسههای شبانه روزی. همچنان درس نمیخواند، اما دیوانهی خواندن و نوشتن میشود. هر آنچه درآمد دارد را میدهد بابت خرید کتاب و رفتن به سینما. و کم کم به جایی میرسد که خودش، هم بازی میکند و هم مینویسد. و بعد هم تهران.
و هزار و یک درد دیگر که در این کتاب ریخته شده است. کتابی که خاطرات سیرچِ قبل از انقلاب را به تصویر کشده است. شاید خواننده با خودش فکر کند اگر یک روستایی و یا یک شهری، بنشیند و خاطرات این روزهایش را، همین روزهای حال را، بنویسد، چقدر فضایش از فضای مرادی کرمانی متفاوت خواهد بود؟ جز آب و هوای خوش و روستاهای آباد؛ که دیگر در حکم جواهرِ کمیابند. البته اگر او هم مثل جناب مرادی کرمانی، ما را غریبه نداند.