
این کتاب، بوی خون میدهد. بوی جنگ. بوی قربانیان جنگ، آن زمان که هیچ کجای جنگ نیستند. نه سربازند، نه شاه و نه وزیر. قربانیان جنگ ایران و عراق و یک متولدِ باز هم دههی شصت. اما این بار آن سوی مرزی. عراقی. داستان “طناب کشی” که با کشیدن طناب و پایین انداختن مجسمهی صدام، جرات آن پیدا میکند تا دردهای دل شرحه شرحهاش را به گوشها برساند. به قلم “مجید قیصری”، نویسندهی شناخته شدهی متولد ۱۳۴۵٫ فردی که نزدیکی پادگان به دنیا میآید و با صدا و زیر سایهی هواپیماهای آموزشی پادگان بزرگ میشود، و بعدها روانشناسی میخواند و چندین کتاب هم مینویسد. بیشتر در بارهی جنگ مینویسد. “دیگر اسمت را عوض نکن” نیز از دیگر آثار ارزشمند و خواندنی اوست.
داستان بلند “طناب کشی” رمزآلود است و تا آن لحظهای که لازم است، فضای رمزآلود در داستان باقی میماند. نیمی از داستان پر از نفرت است، نفرتی که از سوی راوی خوانده میشود. نیم دوم داستان، نفرتیست که خواننده در خودش کشف میکند. انگار که زخمهای کهنهاش باز شده باشد و دوباره در سرش، به دیکتاتورانِ بانیان جنگ بتازد.
داستان، زندگی از هم پاشیدهی یک خانواده است. خانوادهای مثل خانوادهی پدر سالار. پسری که از وقتی خودش را میشناسد، میفهمد که حرامزاده است؛ و با کینهاش بزرگ میشود. از همان صفحات اولیه، شروع میشود به چکیدن خون از کتاب. فارس، راوی داستان، تعریف میکند: “از چرخ فاصله گرفتم. ابو حامد چرخید دور خودش، انگار دنبال قبله میگشت. گردن مرغ را گرفت رو به قبله و تیغ کارد را گذاشت زیر گلوی مرغ. اول چندتا از پرهای سفید زیر گلوی مرغ را با لبهی کارد کند. پوست دون دون و سرخ شدهی گردن توی چشم میزد. بعد به تیغهی کارد نگاه کرد و زیر لب بسم الله یواشی گفت و تیغ را آرام کشید به جایی که پرها را کنده بود. خون فِشی کرد و جهید پیش پای ابو حامد…” فارس میخواهد مسبب حرام زادگیاش را به قتل برساند. مادرش را. و بعد خودش را. برای همین آمده است تا اسلحه بخرد. قرار است اسلحه، زیر این مرغی که “افتاده بود به خون خودش. سر جدا، تن جدا”، جا ساز بشود. فارس، قربانی حس انسان دوستانهی پدرش است. پدری که نتوانست قبول کند برادر کشی کند و به همین خاطر، خودش را سالها زندانی کرد. که یعنی مفقودالاثر شده است. و مادر فارس هم قربانی شد. زندانی شد. حبس شد در خانهاش و شد زندانبان و نگهبان همسرش که در گودالی که زیر تختش برایش کندند، فرو رفت؛ و فرزندانش را هم یکی یکی سپرد دست مادر و پدرش. زندگیای شبانه روز پر از اضطراب و نگرانی. زندگیای که میتوان راجع بهش اینگونه گفت: “از فردا کلاغها پیدایشان میشود. بوی خون شنیدهاند. بوی مرگ، زودتر از بوی جشن بلند میشود. چند روز دور خانه، روی نخل و کُنار، سر دیوارها مینشینند. قار قارشان اهالی کوچه را عاصی میکند…”
کتاب، یک موخره دارد. در این موخره مطرح میشود که فارس، یک عراقیست که به ایران آمده تا برود و درس طلبگی بخواند؛ و نویسنده، یک روزنامه نگار ایرانیست که زندگی فارس را شنیده و از رویش نوشته. بر خلاف تصور برخی، به نظر میرسد نوشته شدن این موخره خیلی هم بجا باشد. چرا که با خواندنش، یک جایی در ذهن باز میشود، جایی در قسمت خاطرات واقعی، و بعد این داستان را میفرستد آن تو که برای همیشه به عنوان یک زندگینامه ازش یاد بشود. حرفهای داستان هم همراهش در همان گودال ذهنی فرو میروند. حرفهایی که هیچ سنخیتی با شعار ندارند. نمیگوید: “آه. جنگ، بد است”. آدم میبیند جنگ چه بر سر آدمها میآورد، حتی اگر در آن شرکت نداشته باشند. و نمیگوید: “آه. قضاوت نکنید و برچسب نزنید”. آدم میبیند اگر یک چیزی مثل حرامزادگی را بکند پتک و بر سر دیگری بزند، چه بر سر روح و روان آن فرد میآورد. و او را به جایی میکشاند که به مادر کشی و قتل رو بیاورد! و نمیگوید “آه. بت، بد است”. آدم میبیند هر گاه که بتی شکسته شد، چقدر حرفها جرات زده شدن پیدا میکنند!
به خوبی میشود با فارسِ مجید قیصری همزاد پنداری کرد. درکش کرد. پا به پایش مردگی کرد. و حتی میتوان همراهش، کینه و حقارت نهادینه شدهی بیست و چند ساله را با تک جملهی پدرش، (پدری که هیچ بویی از شجاعت و جسارتِ قهرمانهای افسانهها نبرده و مثل همه از مرگ میترسد و فرار میکند، اما در عین حال قهرمان است) به فراموشی سپرد وقتی که گونی پولهایی که به خاطر مردنش، هر ماه از ارتش برای همسرش میرسیده را از گودال بیرون میکشد و میگوید: “نمیشود از کسی بدت بیاد ولی از پولش خوشت بیاید. نماز علی و سفرهی معاویه؟ هرگز!”
این جمله را باید به طلا نوشت و آویخت به دل دیوارِ هر خانه.