
راه دیگر: از این پس در آخرین شمارهی هر هفته، میزبان ستونى تازهایم با عنوان «کتابِ چهارشنبه»؛ همکارمان مرضیه آرمین در طول هفته، کتابهایى را رصد میکند که خواندنش میتواند یک آخر هفتهی خوب را براى مشتریان کافه کتاب رقم بزند؛ این یادداشت، نگاه اوست به این ستون تازه:
***
هدفم، نوشتن از واقعیات تلخ جامعه نیست. قصدم، جراحیِ درد نیست. برای نوشتنِ اینها، قلم در دست نگرفتهام. آمدنم، نیتم، نوشتن چند سطری در مورد هر طلای کاغذیست که در دست میگیرم.
اما تا میخواهم کلمهی اول را بنویسم، با خودم میگویم در آن تنی که میخواهد واسطه شود، تا کالایم را به دست مصرف کنندهاش برساند، آنقدر درد هست و درمانشان نیست که کار من، چیزی جز کالایی تزئینی نمیتواند باشد. مثلا گلدانی میشود کنار خانه که حتی حال گل خریدن و در آن نهادنش را هم نداریم. برای همین است که با خودم میگویم، بگذار اول، جایی که میخواهم قدم بگذارم را ببینم.
میروم و گشتی در فضای مجازی میزنم. میدانم درد از کجا آمده است. نتیجهاش را میخواهم. میخواهم ببینم چقدر واگیردار است. برای همین، واژههایی چون آمار، کتاب و کتابخوانی را مینویسم و نتایجش را میخوانم. آمار دقیقی نیست. مثل تمام آمارهای به سبک ایرانی که تنها یک اعدادی نوشته میشوند که اعدادی نوشته شده باشند که گفته شود که عددی نوشتهایم. و اما، آن آماری که در مورد سوالهای من داده شده است؛ تقریبا میدانستم چه خبر است. اما آنچه که میبینم، چیز غریبیست. میدانستم جمعیت کتابخوانی نیستیم. اما نه این که مثلا در سال، بهطور متوسط، چیزی بین دو تا هفت دقیقه در روز مطالعه داشته باشیم. یعنی اگر معیار خواندن کتابهای مذهبی، کاری و درسی را حذف کنیم، با عدد وحشتناکی روبرو میشویم. این همه یعنی این که ما عملا این طلای کاغذی را در طول عمرمان در دست نمیگیریم! و چه بد!
بعد با خودم میگویم خب پس مخاطبم چه کسی است؟ اصلا چه کسی من را میخواند؟ مطمئناً پاسخم “هیچکس” نیست. نمیتواند باشد. باز با تعجب، به آمار نگاه میکنم. نمیتواند درست باشد. من خوب میدانم که شهر کتاب، همیشه خیلی شلوغ است. من میدانم که انقلاب، فقط محلی برای فروش کتب درسی و دانشگاهی نیست. اینجا، مردم، دلشان برای قدم زدن در انقلاب و خرید رمان و کتابهای تحلیلی و خلاصه هر آنچه که غیر درسیست، تنگ است. من میدانم خیلی زیادند رمانها و نوشتههایی که زیر زمینی رد و بدل میشوند. چقدرش را نمیدانم. اصلاً، میشناسم کسانی را که تنها و تنها بدنبال کشف کتب زیر زمینی، ممنوع، کمیاب و نایاب، مدتها در انقلاب و این طرف و آن طرف پرسه میزنند و کتابخانههای عظیمی از خواندههایشان در منزل دارند. و با خودم حرف میزنم و حرف میزنم. میرسم به این که اگر کتابخوان نبود، چطور این همه سایتهای انتشار و فروش کتابهای سانسور نشده دارند متولد میشوند و میبالند؟ با تکیه بر کدام خوانندهها؟ سایتهایی که یاد ما میاندازند که هنوز میشود آزادانه به زبان فارسی، به زبان مادری نوشت. مثلا این روزها، انتشارات “باران” در استکهلم، “خاوران” و “ناکجا” در پاریس، “نوگام” در لندن و غیره، در این عرصه قدم میزنند. خیلی هم قوی و منسجم. حالا هر کدام به سبک و سیاق خودشان. هدف و دغدغهی مشترک تمام این انتشاراتیها، به وضوح، دلگرم کردن و بازگرداندن خوانندگان، به عرصهی کتابخوانی است.
فرصتی برایم فراهم شده. آن را مغتنم میشمارم و همتم را بر این میگمارم تا یارهای مهربانمان را، دانه به دانه، در این ستون، به معرض نمایش بگذارم. هر هفته، چند سطری در مورد یکیشان بنویسم. بسته به خیلی شرایط، من جمله تواناییام و این احساس که کدام روش، مخاطب این ستون را بیشتر تبدیل به مخاطب طلای کاغذی مورد نظر خواهد کرد، گاهی نقد بنویسم. گاهی هم صرفا به معرفی بپردازم. گاهی هم به مخلوطی از نقد و معرفی.
گریزی از ورود برداشتها و تحلیلهای شخصی نیست. پیش فرضم هم این است که هر کس، بنا به نوع تربیت، شخصیت، توقع، نوع نگاه، طرز فکر، منش، حال و هوای روحی و غیره، میتواند برداشت متفاوتی از هر کلمه یا سطر داشته باشد. چه برسد به کل یک کتاب. عرصهی برداشت و تحلیل هم از آنجایی شروع میشود که عینِ قصد، نیت و منظور نویسنده، کشف و بیان شود و به آنجا ختم میشود که نه تنها به قصد و نیت نویسنده نزدیکی ندارد، بلکه خلاف آن را هم میگوید. به هر حال، امید آن دارم که در حد توانم، نیرویی باشم در راستای پیشبرد اهداف والای نویسندگان محترم و عزیزانی که زحمت انتشار آثار را بر عهده گرفتهاند.