
در عرفان، کتاب مرصاد العباد نجمالدین رازی را شما اگر ببینید، باز میبینید که شرح مبسوطی، در باب قصهی آدم و شیطان دارد، این مرصاد العباد نجمالدین رازی، هم عصر و هم قرن با مولانا جلالالدین است. و اتفاقا هر دوتا هم در همان قونیه و آن طرفها میزیستند. میبینید که ماجرا مهم است. ولی من میخواهم به این نکته اشاره کنم که این بزرگان، این عزیزان، در عین این که اسطورهی مهمی را در پیش گرفته بودند و به تبیین و تفسیر باطن آن میپرداختند، بیش از همه به ماجرای این که شیطان اصلا چرا هست و خدا چرا آفرید و چرا به آدمیان مسلط کرد و چرا دست او را در گمراه کردن مردم باز گذاشت و چرا به او مهلت داد تا روز قیامت. در این زمینه بحث میکردند و این که گناه چیست و این که نقش گناه اساسا در تاریخ آدمی و بدو تکوّن چیست. اما به مسالهی شرم، اینها کمتر میپرداختند.
مولوی به هر حال کسیست که کمتر چیزی از عوالم انسانیست که از نظرش دور مانده باشد. درست است که چنان مسحور عشق بود و در لوای او و در پناه او چنان خزیده بود که امور دیگر برای او سهل مینمود و خفیف مینمود، با همهی این احوال، به شرم هم اشاره دارد. اتفاقا به تقابل شرم و اندیشه، که یکی جایگاهش در مغز است و یکی جایگاهش در قلب است، این نکات را هم به اجمال و به اشلره در ابیات و در اشعار خودش آورده اما بطور کامل به او نپرداخته. یعنی عشق، برای او فرصت و مجال پرداختن به چیز دیگری را باقی نگذاشته بود آنچنان او را پر کرده بود و دیدهی او را پر کرده بود که ظاهرا هیچ چیز دیگری را نمیدید.
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
غزل را شنیدید دیگر؟ غزل خیلی لطیفیست. بخوانم تا این که خاطرتان را خوش کنم. کامتان را شیرین کنم.
“آمدهام که ره زنم بر سر گنج شهر زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
آن که ز پیش تیغ او کوه شکاف میکند
پیش گشاده تیر او وای اگر سپر بردم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کس دگر برم
خب، چیزی که همهی چشم و جان مولانا را گرفته بود، بدیهی بود به چیزهای دیگر آنچنان نظر نمیکرد. مخصوصا به ماجرای شرم. من یکی دو تا بیت از مولانا، از مثنوی برایتان میخوانم، تا جایگاه این مفهوم را تا حدودی نشان بدهم نزد مولانا. در آنجایی که خودش را مثل یک آهویی در مقابل یک شیری میبیند. آهویی که در مقابل شیر، چنان فلج شده، چنان میخکوب شده، چنان از خود بیخود شده که جرات و قدرت هیچ حرکتی را ندارد.
“پیش شیری آهویی بیهوش شد
هستیاش در هست او روپوش شد”
میگوید:
“ای عدوی شرم و اندیشه، بیا
که دریدم پردهی شرم و حیا”
ای رفیقان راهها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چارهای؟
در کف شیر نر خونخوارهای
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روحها را میکند بیخورد و خواب
ای عدوی شرم و اندیشه، بیا
که دریدم پردهی شرم و حیا
مایلم به این بیت توجه کنید. مولانا دوتا مفهوم را کنار هم بکار برده. یکی شرم، یکی اندیشه. در واقع میخواهد بگوید اگر یک کسی بخواهد همهی هستی شما را همهی سرمایهی شما را از شما بستاند، دوتا چیز را باید از شما بگیرد. آنوقت دیگر شما تهی تهی میشوید. یکی اندیشه را از شما بگیرد یکی شرم را از شما بگیرد. خیلی نکتهی مهمیست. یعنی مثل این که تمام وجود و بعد فکری و معرفتی و عقلی و تحلیلی آدم را اندیشه مینامد، تمام آن بعد دیگر را که ما بعد عاطفی مینامیم یا قلب آدمی مینامیم در مقابل مغز او و عقل او شرم مینامد. جایگاه شرم مینامد. میگوید ای کسی که همهی هستی من را از من میستانی، وقتی میخواهد این را بگوید، میگوید ای عدوی شرم و اندیشه، بیا که دریدم پردهی شرم و حیا. یا در جای دیگری، وقتی میخواهد بگوید تکبر، آدمی را حیوان میکند و آدمی را پاک از آدمیت تهی میکند، تکبر واقعا بدترین صفت، مضمومترین صفتیست که آدمی میشود داشته باشد، اتفاقا متعاقب همان داستانهای دینی، شیطان بدلیل تکبرش شیطان شده. وقتی که این را میخواهد بگوید، میگوید که:
“زان که هستی سخت مستی آورد
شرم از دل عقل از سر میبرد”
دوباره ببینید، همان مفهوم را تکرار میکند. میگوید وقتی که آدمی واژگونه میشود، آدمی تهی میشود، سرمایهی انسانیتش از کف او ربوده میشود، دو چیز از دستش میرود، یکی شرم که از دلش میرود، یکی هم عقل که از سرش میپرد. دیگر هیچ چیزی برایش باقی نمیماند. با این توصیف، میخواهم عرض کنم که مولانا بد نشناخته بود مسالهی شرم را، گرچه که در اسطورهی آدم، به آن اشارهای نمیکند و از آن استنتاجی نمیکند، اما به طور کلی در این که انسان ترازوییست که دو کفه دارد یا یک سقفیست که روی دو ستون است، یکی ستون عقل است و یکی ستون شرم، و آدم بیعقل آدم نیست و آدم بیشرم هم آدم نیست. این دو، واقعا وزنشان به یک اندازه است. کسی که عقل ندارد، خرد ندارد، خب در واقع در زمرهی حیوانات است و با دوتا پا و دوتا دست که آدمی آدم نمیشود، به هر حال این سرمایهی خرد است که انسان را از حیوانات دیگر متمایز میکند. آدمی که شرم ندارد باز هم آدمیت ندارد. که عینهو شرم در حیوانات هم در درجاتی، بطوری که اگر شخص از این سرمایه هم تهی بشود، آدمیت خودش را از دست داده است. (ادامه دارد)