
در داستانی که در مثنوى هست، در دفتر دوم، قصهی معاویه و شیطان، که یکی از غرر داستانهای مثنویست، در آنجا هم باز شما به این نکته، اشاره نمیبینید، به چیز دیگری آنها میپردازند. میدانید، قصه است البته اما قصهای که مولوی بکار گرفته تا حرفهای خودش را بزند. میگوید که معاویه خوابیده بود در قصر خودش و به خواب رفته بود و دید که یک نفر دارد بیدارش میکند:
“در خبر آمد که آن معاویه خفته بد در قصر در یک زاویه”
رفته بود یک گوشهای خوابیده بود بعد دید که یک نفر دارد تکانش میدهد و میگوید بلند شو، نمازت دارد قضا میشود. معاویه بلند میشود، اولا تعجب میکند که او درهای قصر را بسته بود، با این همه نگهبانی که دارد، این شخص چگونه راه پیدا کرده به داخل قصر و بعد هم حالا چرا غصهی نماز او را میخورد؟ به هر حال گریبانش را میگیرد و میگوید تو که هستی؟ میگوید من شیطانم. میگویه: به! حالا مشکل چند برابر شد.
حالا شما شیطانید، من را برای نماز بیدار کردی؟ آخر گفت ابلیس کِی گذاشت که ما بندگی کنیم! حالا تو ابلیس آمدی من را دعوت به بندگی میکنی و… از اینجا دیالوگ شروع میشود و در واقع مولاناست که حرفهای خودش را به دهان این دو طرف میگذارد که معاویه گریبان ابلیس را میگیرد که یاالله بگو که برای چه آمدهای من را بیدار میکنی برای نماز؟ این کار به تو نمیآید. تو تمام عمرت، تمام رسالتت این است که مردم را از بندگی خدا نهی کنی، منع کنی، حالا آمدی من را بیدار میکنی؟
شیطان هم توضیحاتی میدهد و یکی از توضیحاتش و مهمترینش این است که به معاویه میگوید تو من را نمیشناسی درست. فکر میکنی من شیطانم، یعنی شیطنت میکنم، یعنی خباثت میکنم. اصلا اینگونه نیست، من، به آدم که سجده نکردم، به دلیل نافرمانی خدا نبود! به دلیل عشق به او بود اتفاقا. من نمیخواستم که جز به معشوقم، به کس دیگری سجده کنم. خدا گفت که سجده کن، اما این غیرت عشق بود که نگذاشت من به دیگری سجده کنم. قصه را اینجوری ببین.
“ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود”
گفت از سر انکار نبود، از سر عاشقی بود. عاشق، غیور است. و بعد هم به این نکته اشاره کرد (باز این هم حرف مولاناست دیگر از زبان شیطان)، گفت که ببین، اصلا تو ماجرا را چگونه میبینی؟ واقعا فکر میکنی که آدمی بود و من شیطانی که شیطنت کردم و معصیت کردم و خدا هم از من بدش آمد و من را از بهشت و آسمان بیرون کرد و غیره، اینگونه میبینی؟ نه اینگونه نبین. یک بازی بود، یک تئاتر بود، یک نمایش بود، خدا به هر کدام ما یک نقشی داده بود. به من گفت تو این نقش را بازی کن. قدیمها تعذیههای یزید و شمر و امام حسین را دیده بودید دیگر؟ شنیدید دیگر؟ دیدید دیگر کسی که نقش شمر را بازی میکند که شمر نیست! آنی هم که نقش امام حسین را بازی میکند امام حسین نیست. ببینید، تعبیر مولانا این است:
“آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میکشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او”
گفت یه بازی بود!
“چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم درفزود”
وقتی که همهی صحنه را مهیا کرده بود، آماده کرده بود، و به من هم امر کرد، گفت بازی کن، من چکار میتوانستم بکنم؟ گفت این نقش را تو بازی کن. یک نقش دیگری هم به یکی دیگر میدهیم، به ملائکه میدهیم. آن را هم به آدم میدهیم آن را هم به هوا میدهیم، برای این که مقصودی داشت از این بازی و میخواست که به هر حال، بشری، بشریتی روی زمین بیافریند و ما هم مقدمات این کار بودیم. خلاصهش من مطیع بودم نه عاصی. من به فرمان عمل کردم، ولی من ظاهرا بدِ شدم. من را لعنت میکنند. خب باشد، من را لعنت کنند. من به خاطر این لعنت، تازه خشنودم، چون به خاطر معشوقم من این همه ناکامی میکشم. طلبکار شد چه جور!
با این بیانی هم که مولوی دارد، شیطان که به عقلش نمیرسد این حرفها را بزند، بیانی که مولوی دارد، این طور گرم و بلیغ و برهانی، به هر حال کاملا این شیطان را تبرئه میکند. البته داستان پیش میرود، دیگر من ادامه نمیدهم، اگر خواستید خودتان به مثنوی مراجعه کنید و بخوانید. داستان پیش میرود و معاویه جواب شیطان را میدهد و میگوید نه این پذیرفته نیست، او دوباره از خودش دفاع میکند. میگوید ما که میدانیم فیالمثل تو در عالم واقع مردم را گمراه میکنی، شیطان آنجا هم از خودش دفاع میکند، میگوید نه واقعا اینگونه نیست، من یک بانگی میزنم تا خوبها از بدها جدا شوند، خوبها بدنبال من نمیآیند، من بدها را بد نمیکنم، خوبها را هم خوب نمیکنم، من این دوتا را فقط آشکار میکنم. توجه میکنید؟
“قلب را من کی سیه رو کردهام؟
صیرفیام ، قیمت او کردهام”
من محک هستم. شما وقتی که زر تقلبی را، سکهی تقلبی را میمالید به این محک، معلوم میشود که این تقلبیست. اگر هم نبود معلوم میشود که این تقلبی نیست. من چیزی را فاسد نمیکنم، چیزی را از میان بر نمیدارم، مثل صرافم، “صیرفیام، قیمت او کردهام”. بعد توضیحات دیگر میدهد. اینها همهاش مراحلیست از تفسیر داستان آدم و هوا در طول تاریخ فرهنگ اسلامی که مولوی اینها را یکجا جمع کرده از زبان شیطان و معاویه اینها را بیان میکند. به همین دلیل، بودند عارفانی در میان مسلمانان که اینها شیطان را لعن نمیکردند چون میگفتند ما به باطن قصه واقفیم. ظارهش بله، ظاهر بینانه نظر کنید، شیطان ملعون است، شیطان رجیم است. اما به باطن قصه که شما نگاه کنید، ماجرا کاملا متفاوت است. مثل کسی، مثل عینالقضات که بر اثر همین حرفها او را دار زدند و شمعآگین کردند. میگفت که شیطان سلطانالموحدین است. لقب سلطانالموحدین را به شیطان داده بود، چون میگفت که او بخاطر توحیدی که داشت و جز خدا نمیتوانست معبودی و مسجودی ببیند، حتی به فرمان خدا هم اعتنا نکرد و به آدم سجده نکرد و ملعون هم شد، اما بار این ملعنت را کشید، و تا قیامت هم میکشد و باز هم از خدا گله نمیکند. به قول حافظ:
لاف عشق و گله از یار؟ زهی لاف دروغ
عشق بازان چنین، مستحق هجراناند (ادامه دارد)