
در این نوبت، تحت عنوان “عشق و گناه”، با شما سخن خواهم گفت. موضوعی که ظاهرا سینماییست ولی البته من در آن وادی گام نمیزنم و به سرعت آشکار خواهد شد که از عشق چه باید بفهمیم و بدانیم و از گناه. و سخنان خود را البته مبتنی میکنم بر آموزههایی که از بزرگان فرهنگ ایرانی و اسلامی برای ما به یادگار ماندهاند. علیالخصوص شخص شخیص “خواجه شمسالدین محمد حافظ شیراز”، که از ارکان اندیشهی انسان شناسی ایران زمین است و به حق باید گفت ما شاعری در تراز او پس از او نداشته و نیافتهایم و امروز هم اندیشههای او میتواند مرهم پارهای از زخمهای کهن ما و عمیق ما باشد که با آنها دست به گریبانیم.
عشق و گناه، مفاهیم عظیم و گاه متناقضی را به ذهن ما میآورد. اگر از دیدگاه اندیشههای ساده انگارانهی مدرن، آنچنان که در بعضی رمانها ظاهر میشود، در بعضی فیلمهای سینمایی میآید، به این مقوله نظر کنیم، خب یک تصور خیلی ساده لوحانهای پیدا خواهید کرد که در آن عشق همیشه با نوعی گناه آمیخته است و نمیتواند غیر از این باشد. ولی این درست نگاهیست که ما میخواهیم آن را نقد کنیم و نامربوط بودن این مقوله را نه تنها توضیح بدهیم که چنین نیست، بلکه یک ربط عمیق بین آنها هم پیدا کنیم…هم عشق هم گناه دو مفهوم متعلق به عالم انسانی هستند. ما در حیوانات عشق نداریم، گناه کردن هم نداریم. در دیوانگان هم عشق نداریم، گناه کردن هم نداریم. فقط در آدمیان نرمال و عاقل و اجتماعیست که این دو مفهوم میرویند و این دو پدیده پیدا میشوند. و جایگاه خودشان را مییابند و نقش عظیمی را در زندگی آدمیان و در واقع در فکر آنها، بازی میکنند. بعلاوه خصوصا مسالهی عشق از مسائلیست که ستون استوار تمام ادبیات فارسی ماست. اگر شما این مفهوم فربه را از ادبیات فارسی و حتی ادبیات جهانی بگیرید، چیز چندانی از آن باقی نمیماند. به قول یکی از شاعران ما:
“گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی که شنودی”
حقیقتا اگر این احساس لطیف، این پدیدهی زیبا، در عالم انسانی، پا به عرصهی وجود ننهاده بود، آدمیان با آن آشنا نمیشدند، آن را تجربه نمیکردند، و نقش بزرگی در زندگیشان ایفا نمیکرد، تصویری از آنچه که ادیبان ما، شاعران ما، عارفان ما، هنر دوستان ما، گفتهاند، پا به عرصهی وجود نمینهاد. یک چنین مفهم مهم، عظیم، ستبر و پر نقشی را نباید تقلیل داد به یک سلام و علیک یا یک خنده یا یک رابطهی دوستانهی پایا یا ناپایایی که روزی ممکن است بین دختری و پسری پیدا بشود و آنگاه از بین برود. قصه بسی عمیقتر و جدیتر از آن است. سخن من این نیست که همهی محبتهای کوچک بیاهمیت است، نه، آنطور نیست. همانها هم مهماند، همانها هم نقش بزرگی در زندگی بازی میکنند، قدر آنها را هم باید شناخت در همین جهان پر خشونت، همان اندک شعلهی از محبت هم مغتنم است. همان هم میتواند صفایی بیاورد و گلی برویاند در این سرزمین شورهزار محبت. ولی چیز بسیار عظیمتر از آن هست که نباید فوت شود و از یادمان برود. آن که گفتم، ستون استوانهی استوار ادبیات فارسی ماست و خصوصا سه بزرگ ما یعنی سعدی و حافظ و مولانا، تمام سرمایه گذاریشان روی این فکر بوده، روی این نظریه بوده، هرچه را که داشتهاند، از آن داشتهاند و تجربهی عشقی معلم آنها بوده، به کلامشان ذوق داده، نمک داده، شیرینی و حلاوت داده و به تعبیر حافظ:
“مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکتهی هر محفلی بود”
از وقتی که عشق معلم من شد، آنگاه گوشهای شنوا پیدا شدند، آنگاه سخنان من شنیدنی شد. جذاب شد و دلربا شد. آن زبان حال سعدیست. زبان حال مولانا هم هست. آن که مخزن اصلی که از آن تغذیه میکردند، این بود و البته هر کدام به اندازهی ظرفیتشان و مطابق توانایی زبانشان و میزان بلاغت و صلابتی که در بیان داشتند، آن را با ما در میان نهادند و از این طریق غنایی به زبان فارسی بخشیدهاند که حقیقتا در میان زبانهای جهانی، کم نظیر است.
اما کاشف مفهوم گناه، کس دیگریست. مفهوم گناه گرچه برای همهی اهل دین، برای پیروان ادیان مفهوم آشناییست، ولی آن هم باز عموما به یک نحو سطحی معنایش فهمیده میشود. عمقی در معنای گناه هست که با فهمیدن آن، ما را به شناختن انسان و به شناختن جامعهی انسانی و رابطهی آدمی با خدا که مهمترین رابطهایست که میتواند در زندگی داشته باشد، رهنمون میشود. کاشف اهمیت معنای گناه، نه سعدیست و نه مولوی، بلکه شخص حافظ شیراز است. در دیوان او، در غزلیات او، دربارهی مسالهای به نام گناه انقدر سخن رفته است که نشان دهندهی توجه اکید حافظ به این معنا است و توضیحی که دربارهی او میدهد، نقشی که برای او در روان آدمی و در اجتماع آدمی قائل است، چندان بزرگ است که نمیتوان آن را نادیده گرفت. و عجیب این است که حافظ در یک غزل از غزلهای خودش، این دو مفهوم را با یکدگر آورده است. و کوشیده است یک تصویر مقتدری از انسان عرضه بکند. تصویر مقتدری که تعریف آدمی در آن گنجانده شده باشد. از هر یک از ما اگر بپرسند انسان را تعریف کن، ما چه خواهیم گفت؟ از زمانهای دور، از زمان ارسطو به این طرف، فیلسوفان و منطقیین انسان را تعریف کردهاند به “حیوان ناطق”. یعنی حیوانی که فکر میکند. حیوانی که زبان دارد. در قیاس با جانوران که دیگر که جانورند و حیواناند اما زبان ندارند. این تعریف البته رقیبهای بسیار پیدا کرده است. شما میدانید در جهان جدید انسان را تعریف میکنند به “حیوان ابزار ساز” و این خصوصا پس از آن بود که مارکس مکتب خودش را معرفی کرد و اندیشهی خودش را به ثبت و به شاگردان خودش و پیروان خودش آموخت که آدمیست که از چیز دیگری ابزار میسازد. طبیعت را به استخدام میگیرد. نه تنها طبیعت را، بلکه هم جنسان را، هم نوعان خودش را هم به استخدام میگیرد و این خصلت استخدام گری مهمترین فارقیست که انسان با احیوانات دارد. تعریفهای دیگری هم از انسان شده است، ولی اگر شما از حافظ بپرسید، او آدمی را نه حیوان ناطق میشمارد، نه این که آن را غلط بداند، اما آن را تعریف کافی و وافی نمیداند، و نه حیوان ابزار ساز، و نه برخی تعاریف دیگر. (ادامه دارد)
- ویراسته سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش